۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

تلاش برای ربودن جسد اطهر رسول گرامی اسلام از مدینه منوره

تلاش برای ربودن جسد اطهر رسول گرامی اسلام از مدینه منوره
تاکنون حد اقل پنج بار تلاش شده تا جسد اطهر پیامبر خدا را از مدینه بربایند.



1 – مرتبه اول حاکم بدعتگزار و منحرف مصر " حاکم بامر الله عبیدی بود این حاکم نادان را تعدادی از گمراهان بی دین فریب دادند و به وی گفتند اگر جسد پیامبر و ابوبكر و عمر را از مدینه در بیاوری و به مصر بياوري سبب جذب دلهای مردم به مصر می شود . پادشاه عبیدی لشکری را به سوی مدینه فرستاد مردم مدینه وقتی از قصد آنان با خبر شدند با آن لشکر درگیر شدند روز دوم جنگ خداوند بادی بسیار شدید بر آنان فرستاد و همین باد سبب شکست و ناکامی آن مفسدان شد. تعداد زیادی از آنان کشته شده و ما بقی شکست خورده به مصر بازگشتند.



2- تلاش دوم باز هم از جانب همان حاکم نادان مصر بود این دفعه او تعدادی مامور مخفی فرستاده بود تا در مدینه سکونت نموده و آهسته جسد پیامبر را بیرون آورند. آنان در خانه ای نزدیک به مرقد پیامبر مستقر شده و شروع به زدن تونل نمودند . روزی مردم مدینه فریادی شنیدند که می گفت : جسد پیامبر شما را از قبر بیرون می آورند مردم مدینه با شنیدن این صدا به جستجو پرداختند و آن مصریان را یافته و کشتنئد.



این حاکم نادان مصر یعنی حاکم بامرالله در سال 408 هجری ادعای الوهیت نمود. (یعنی ادعا کرد که من خدا هستم.)



3- پادشاهان مسیحی دو نفر مسیحی را مامور نمودند تا به مدینه روند و آنجا به آهستگی جسد پیامبر را بیرون آورند و به کشور خود ببرند. این دو مامور با مقدار زیادی پول به مدینه آمدند . خود را عابد و زاهد جا زدند و به همه فقرا و مستمندان کمک می کردند . مردم وقتی خوبی ظاهری آنان را دیدند بسیار به آنان احترام می گذاشتند آنان خانه ای نزدیک به مرقد پیامبر اجاره نموده و مشغول کار شدند شبها بی سر و صدا تونل می زدند و خاکها را دور می ریختند. نور الدین زنگی حاکم و فرمانده شجاع مسلمان چند بار خواب دید که رسول خدا به او دو نفر را نشان داد و گفت مرا از دست این دو نجات بده.



نور الدین از این خواب به وحشت افتاد لذا عده زیادی از علما را جمع نموده خواب خود را برای آنان بیان کرد آنان به وی گفتند حتما خطری جسد اطهر پیامبر را تهدید می کند. نورالدین با شنیدن این مطلب فورا عازم مدینه شد. وقتی به مدینه رسید اعلام کرد کلیه اهالی و ساکنان مدینه جهت دریافت هدیه به ایشان مراجعه کنند . نورالدین به کارگزارانش دستور داد اسامی تمامی مردم مدینه را بنویسند و هنگام هدیه دادن او باید تک تک آنان را ببیند. نورالدین به تمامی مردم مدینه هدیه داد ولی آن دو نفر را ندید لذا متحیر شد بنا بر این به مردم مدینه گفت : آیا کسی از شما مانده که صدقه نگرفته باشد؟ آنان گفتند نه کسی نمانده.



نورالدین گفت: فکر کنید. ناگهان به یاد مردم مدینه آمد که آن دو زاهد و عابد نیامدند گفتند کسی از ما نمانده که از شما جایزه نگرفته باشد البته دو نفر عابد اهل مغرب زمین مانده اند که چون آنان نیازی ندارند به خدمت شما نیامده اند. آنان بسیار عابد هستند و همیشه به فقرا صدقه می دهند. نورالدین وقتی این مطالب را شنید فورا در دلش آمد که همان دو نفر هستند که در خواب دیده لذا دستور داد آن دو را بیاورند نورالدین تا چشمش به آنان افتاد فورا آنها را شناخت آنها همان دو نفری بودند که رسول خدا به وی نشان داده بود. نور الدین پرسید شما دو نفر از کجا هستید آنان گفتند ما حجاج هستیم از سر زمین مغرب. نورالدین گفت: راست بگویید آنان گفتند ما دروغ نمی گوییم. مردم مدینه از آنان دفاع می کردند و از خوبی و نیکی آن دو تعریف می کردند. وقتی آنان اعتراف نکردند نورالدین به منزل آنان رفت در آنجا هیچ چیزی نبود مقدار زیادی مال و خوراکی بود و مقداری کتاب . نور الدین حصیر را بلند کرد ناگهان چشمش به تونل افتاد که به سوي مرقد پیامبر خدا مي رفت .



مردم مدینه که مرتب داشتند از این دو بزرگ تعریف و دفاع می کردند با دیدن این تونل به دهشت افتادند نورالدین آن دو را احضار نمود و دستور داد آنان را بزنند آنان را زدند و بالاخره آنان اعتراف نمودند که از جانب پادشاهان مسیحی مامور شده اند و آنان وقتی به جسد رسول خدا نزدیک شدند زمین طوری لرزید که آنان نتوانستند پیش بروند . روز بعد بود که نورالدین وارد مدینه شد . نورالدین با دیدن و شنیدن اعترافات آنان به سختی گریه کرد سپس دستور داد آن دو مسیحی را کشتند و دستور داد دور حجره حضرت عايشه يعني مرقد رسول خدا را کنده و پر از سرب گداخته شده نمودند تا دیگر کسی نتواند تعرض نماید و تونل حفر كند.

4- گروهی از مسیحیان که به غارت و چپاول مشغول بودند و اموال حجاج را می گرفتند وقتی قدرت گرفتند اعلام کردند که تصمیم دارند به مدینه بروند و جسد پیامبر را در بیاورند آنان سوار بر کشتیها شدند و به سوی مکه و مدینه حرکت کردند . خداوند نیروی دریایی مصری را موفق کرد که بر آنان حمله نموده و کشتیهایشان را به تصرف در آورده و همه را کشته و نابود کردند.



5- شمس الدين صواب اللمطي خادم مسجد نبوی می گوید: من یک دوستی در دربار حاکم مدینه داشتم گاهی اخباری که برای من دانستنش لازم بود (از دربار ) می رسانید روزی با نگرانی و ناراحتی به نزد من آمد و گفت مسئله بزرگی پیش آمده و آن اینکه گروهی از شهر حلب به نزد حاکم آمده اند و به وی مال عظیمی تقدیم نموده اند و از وی خواسته اند تا حاکم به آنان اجازه دهد اجساد حضرت ابوبکر و عمر را از جایشان بیرون نموده و ببرند. مدت کوتاهی گذشت که مرا به دربار حاکم احضار نمودند حاکم گفت: امشب بعد از عشاء تعدادی آدم می آیند و در می زنند باید در را برایشان باز کنی و آنان را به داخل حجره مرقد نبوی راهنمایی کن و بگذار هر چه می خواهند بکنند. گفتم من مطیع امر شما هستم.



وقتی برگشتم بشدت پریشان و ناراحت بودم همه اش کنار مرقد پیامبر گریه می کردم بعد از عشا که مردم رفتند درها را بستم مدتی گدشت تا اینکه دیدم قسمت باب السلام در می زنند در را باز کردم چهل مرد وارد شدند من آنها را موقع ورود یکی یکی شمردم همراهشان کلنگ و بیل و انواع وسایل حفاری بود.



آنان به سمت مرقد پیامبر به راه افتادند وقتی آنان مقابل منبر رسیدند ناگهان همه در زمین فرو رفتند طوری که اثری از آنان دیده نمی شد. من حیرت نمودم. روز بعد چون امیر هیچ خبری از آنان دریافت نکرد مرا احضار نمود و گفت آدمهای دیشب چه شدند؟ گفتم دیشب برایشان چنین حادثه ای اتفاق افتاد امیر که باور نمی کرد تهدید نمود و گفت راستش را بگو . گفتم راست می گویم خودتان بروید آیا اثری از آنان می بینید؟ امیر وقتی باور کرد گفت: این سخن همینجا برای همیشه بماند اگر شنیدم که تو جایی آنرا بیان کردی گردنت را می زنم من از ترس با هیچ کس نگفتم مگر برای کسانی که خیلی به آنان اعتماد داشتم.

متن عربی این حوادث



خمس محاولات عبر التاريخ :

المحاولة الأولى :



في عهد الحاكم بأمر الله العبيدي ، حيث أشار عليه أحد الزنادقة بإحضار جسد الرسول إلى مصر لجذب الناس إليها بدلا من المدينة ،وقاتلهم أهلها وفي اليوم التالي أرسل الله ريحا للمدينة تكاد الأرض تزلزل من قوتها مما منع البغاة من مقصدهم.





المحاولة الثانية :



في عهد نفس الخليفة العبيدي ، حيث أرسل من يسكنون بدار بجوار الحرم النبوي الشريف ويحفر نفقاً من الدار إلى القبر ، وسمع أهل المدينة منادياً صاح فيهم بأن نبيكم ينبش ، ففتشوا الناس فوجدوهم وقتلوهم . ومن الجدير بالذكر أن الحاكم بن عبيد الله ادعى الألوهية سنة 408 هـ





المحاولة الثالثة :



مخطط من ملوك النصارى ونفذت بواسطة اثنان من النصارى المغاربة ، وحمى الله جسد نبيه ، بأن رأى القائد نور الدين زنكي النبي صلى الله عليه وسلم في منامه وهو يشير إلى رجلين أشقرين ويقول أنجدني ، أنقذني من هذين الرجلين ، ففزع القائد من منامه ، وجمع القضاة وأشاروا عليه بالتوجه للمدينة المنورة ، ووصل إليها حاملاً الأموال إلى أهلها وجمع الناس وأعطاهم الهدايا بعد أن دونت أسمائهم ولم يرى الرجلين وعندما سأل : هل بقي أحد لم يأخذ شيئاً من الصدقة؟ قالوا لا ، قال: تفكروا وتأملوا ، فقالوا لم يبق أحد إلا رجلين مغاربة وهما صالحان غنيّان يكثران من الصدقة،فانشرح صدره وأمر بهما ، فرآهما نفس الرجلين الذين في منامه وسألهما " من أين أنتما؟" قالا:" حجاج من بلاد المغرب " ، قال أصدقاني القول ، فصمما على ذلك فسأل عن منزلهما وعندما ذهب إلى هناك لم يجد سوى أموال وكتباً في الرقائق ، وعندما رفع الحصير وجد نفقا موصلا إلى الحجرة الشريفة ،فارتاعت الناس وبعد ضربهما اعترفا بمخطط ملوك النصارى ، وأنهما قبل بلوغهما القبر ، حصلت رجفة في الأرض ، فقتلا عند الحجرة الشريفة .وأمر نور الدين زنكي ببناء سور حول القبور الشريفة بسور رصاصي متين حتى لا يجرأ أحد على استخدام هذا الأسلوب.



المحاولة الرابعة :



جملة من النصارى سرقوا ونهبوا قوافل الحجيج ، وعزموا على نبش القبر وتحدثوا وجهروا بنياتهم وركبوا البحر واتجهوا للمدينة ، فدفع الله عاديتهم بمراكب عمرت من مصر والإسكندرية تبعوهم وأخذوهم عن أخرهم ، وأسروا ووزعوا في بلاد المسلمين ..



المحاولة الخامسة:



كانت بنية نبش قبر أبي بكر رضي الله عنه وعمر رضي الله عنه.وذلك في منتصف القرن السابع من الهجرة ، وحدث أن وصل أربعون رجلا لنبش القبر ليلا فانشقت الأرض وابتلعتهم وأبلغنا بهذا خادم الحرم النبوي آن ذاك وهو صواب الشمس الملطي .



المرجع



"تاريخ المسجد النبوي الشريف"



لمحمد إلياس عبدالغني

الطبعة الرابعة ///1420-2000

مطابع الرشيد



- المنطقة الشرقية-



المملكة العربية السعودية



متن عربی



إن الملك العادل نور الدين الشهيد رأى النبيّ صلى الله عليه وسلم في نومه في ليلة ثلاث مرات وهو يشير إلى رجلين أشقرين ويقول أنجدني أنقذني من هذين فأرسل إلى وزيره وتجهزا في بقية ليلتهما على رواحل خفيفة في عشرين نفرا وصحب مالا كثيرا وقدم المدينة في ستة عشر يوما فزارا ثم أمر بإحضار أهل المدينة بعد كتابتهم وصار يتصدّق عليهم ويتأمل تلك الصفة إلى أن انفضت الناس فقال هل بقى أحد قالوا لم يبق سوى رجلين صالحين عفيفين مغربيين يكثران الصدقة فطلبهما فرآهما فإذا هما الرجلان اللذان أشار إليهما النبيّ صلى الله عليه وسلم فسأل عن منزلهما فأخبرانهما في رباط بقرب الحجرة فأمسكهما ومضى إلى منزلهما فلم ير إلا خيمتين وكتبا في الرقائق ومالا كثيرا فأثنى عليهما أهل المدينة بخير كثير فرفع السلطان حصيرا في البيت فرأى سردابا محفورا ينتهي إلى صوب الحجرة فارتاعت الناس لذلك وقال لهما السلطان أصدقاني وضربهما ضربا شديدا فاعترفا إنهما نصرانيان بعثهما سلطان النصارى في زي حجاج المغاربة وأمالهما بأموال عظيمة ليتحيلا في الوصول إلى الجناب الشريف ونقله وما يترتب عليه فنزلا بأقرب رباط وصارا يحفران ليلا ولكل منهما محفظة جلد والذي يجتمع من التراب يخرجانه في محفظتيهما إلى البقيع بعلة الزيارة فلما قربا من الحجرة الشريفة أرعدت السماء وأبرقت وحصل رجيف عظيم فقدم السلطان صبيحة تلك الليلة فلما ظهر حالهما بكى السلطان بكاء شديدا وأمر بضرب رقابهما فقتلا تحت الشباك الذي يلي الحجرة الشريفة ثم أمر بإحضار رصاص عظيم وحفر خندقا عظيما إلى الماء حول الحجرة الشريفة كلها وأذيب ذلك الرصاص ومليء به الخندق فصار حول الحجرة الشريفة كلها سورا رصاصا إلى الماء



2- قال لي شمس الدين صواب اللمطي شيخ خدام النبيّ صلى الله عليه وسلم وكان رجلا صالحا كثير البر بالفقراء أخبرك بعجيبة كان لي صاحب يجلس عند الأمير ويأتيني من خبره بما تمس حاجتي إليه فبينما أنا ذات يوم إذ جاءني فقال أمر عظيم حدث اليوم جاء قوم من أهل حلب وبذلوا للأمير مالا كثيرا ليمكنهم من فتح الحجرة الشريفة وإخراج أبي بكر وعمر رضي الله عنه منها فاجأتهم لذلك فلم ألبث إن جاء رسول الأمير يدعوني فأجبته فقال يا صواب يدق عليك الليلة أقوام المسجد فافتح لهم ومكنهم مما أرادوا ولا تعترض عليهم فقلت سمعا وطاعة ولم أزل خلف الحجرة أبكي حتى صليت العشاء وغلقت الأبواب فلم أنشب إن دق عليّ الباب الذي حذاء باب الأمير أي وهو باب السلام ففتحت الباب فدخل أربعون رجلا أعدهم واحدا بعد واحد ومعهم المساحي والمكاتل والشموع وآلات الهدم والحفر قال وقصدوا الحجرة الشريفة فوالله ما وصلوا المنبر حتى ابتلعتهم الأرض جميعهم بجميع ما كان معهم فاستبطأ الأمير خبرهم فدعاني وقال يا صواب ألم يأتك القوم قلت بلى ولكن أتفق لهم كيت وكيت قال أنظر ما تقول قلت هو ذاك وقم فأنظر هل ترى لهم أثرا فقال هذا موضع هذا الحديث وإن ظهر منك كان يقطع رأسك قال المطري فحكيتها لمن أثق بحديثه



خلاصه الوفا باخبار دار المصطفی ج 1 فصل 2 ص 155

هیچ نظری موجود نیست: