۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

ای دوست من دخترم را دریاب (قسمت آخر)

ابنتی یا صدیقی


ای دوست من دخترم را دریاب (قسمت آخر )
نوشته : دکتر مصطفی منفلوطی
عفت مرا بسرقت بردی من پس از آن حادثه شوم در دل خودم خوار و ذلیل و اندوهگین و محزون گشتم زندگی را سنگین و گذر ایام را سخت و دشوار احساس کردم.
برای زنی که نتواند همسر مردی بشود و نه مادر فرزندی . و نتواند در مجتمع و جامعه زندگی کند مگر سر افکنده و شرمسار ، چه لذتی در زندگی وجود دارد ؟ چنین زنی چشمهایش را از شرم و خجالت پایین می آورد و از فکر و نگرانی رخسارش را با کف دست خود می گیرد و از ترس بیحرمتی و حمله ملامتگران بند بند استخوانهایش می لرزند و گوشتهای بدنش ذوب می شوند.
تو خوشی و زندگی را حت مرا از من گرفتی زیرا بعد از آن حادثه مجبور شدم از آن قصری که با تنعم و خوشی در کنار پدر و مادرم زندگی می کردم بگریزم و آن نعمتها و ثروتها و زندگی خوب را ترک نموده و در یک منطقه متروک منزل کوچک و حقیری کرایه بکنم جایی که نه کسی مرا می شناخت و نه من کسی را آشنا می یافتم در چنین جایی رفتم تا ایام باقی مانده عمرم را در آنجا با بدبختی سپری نمایم.
تو پدر و مادر مرا کشتی زیرا پس از فرارم خبر شدم آنان مرده اند . من مطمئنم آنان از ناراحتی و غم فقدان من و مایوس شدن از یافتن من اینگونه زود از دنیا رفتند.
تو مرا بقتل رساندی زیرا این زندگی مرارت بار را من از جام تو نوشیدم . به سبب تو بود که آن غم و اندوه سخت و طولانی بر من تحمیل گردید . آن غمها و رنجهای طولانی اینک مرا بر بستر مرگ انداخته اند و تصور می کنم خداوند دعاهای مرا اجابت نموده است و بزودی مرا از این دنیای مرگ و بدبختی نجات می دهد و به دنیای خوشبختی خواهد برد.
تو دروغگویی فریبکار و دزدی قتل هستی . مطمئنم خداوند حق مرا از تو خواهد گرفت و تو را بی مکافات رها نخواهد کرد.
من این نامه را برایت ننوشتم تا عهد و پیمانی با تو تازه کنم و یا از تو محبت و دوستی بخواهم. تو جایگاه خودت را در نزد من دانستی . علاوه بر همه اینها من اینک بر کناره قبر قرار گرفته ام و در جایگاهی قرار دارم که می خواهم از خوب و بد این دنیا ، خیر و شرش ، خوش بختی و بدبختی اش همه وداع نمایم.
این نامه را بخاطر آن برایت نوشتم که تو در نزد من یک امانت داری و آن امانت دخترک تو است . اگر آن کسی که رحم و مهربانی را از دل تو بیرون کرده ، اگر محبت و شفقت پدری را در دل تو گذاشته است بسوی دخترکت بیا و آن را با خود ببر تا مبادا به همان بدبختی که مادرش دچار گشت وی نیز دچار شود. "
خواندن نامه هنوز به اتمام نرسانده بودم که به سوی دوستم نگاه کردم دیدم اشکهایش از رخسارش سرازیراند.
پرسیدم : بعد چی شد؟
گفت : من به محض خواندن نامه احساس کردم قلبم از شدت اندوه و پریشانی می خواهد سینه ام را بشکافد لذا من شتابان و با عجله بسوی آدرسی که روی پاکت نوشته شده بود، حرکت کردم و آن منزل همین منزل و همین اتاق بود. او را در همین اتاق روی همین تخت افتاده دیدم که سخت مریض بود و هیچ حرکتی نداشت و دخترش بتلخی کنارش گریه می کرد.
از سختی و دهشت این منظره بیهوش شدم. در عالم بیهوشی ، جرمها و جنایاتم به شکل حیوانات درنده در مقابلم مجسم گشتند آن حیوانات درنده مرا در میان گرفتند آن یکی پنجه هایش را در بدنم فرو می کرد و آن یکی دیگر نیشها و ندندانهایش را. به محض آنکه به هوش آمدم با خدا عهد کردم که این اتاق را که اتاق غمها نام گذاری کردم ترک نکنم تا اینکه مثل او زندگی کنم و مانند او بمیرم. پس از دفن جسد رنجدیده آن زن پاک و مظلوم در این اتاق افتادم و لحظه لحظه رنج مردن را احساس کردم.
و این منم که امروز دارم می میرم با رضایت و خوشحالی چون ایندفعه به عهدم وفا کردم و قلبم گواهی می دهد که خداوند در برابر رنجها و بدبختیها و سختیهایی که در این مدت تحمل کردم گناهان مرا بخشیده است.
هنوز حرفهایش را به اتمام نرسانیده بود که ناگهان زبانش بند آمد و رنگش زرد شد و بر روی تخت افتاد . در آخرین لحظات قبل از آنکه برای همیشه بی حرکت شود گویا تمام نیرویش را جمع کرد تا یک سخنی و آخرین سخن را با من بگوید. او گفت : ابنتی یا صدیقی . یعنی ای دوست من دخترم را دریاب.
این را گفت و آرام گرفت. از مرگ عجیب دوست صمیمی ام بشدت متاثر شدم دوستان قدیمی و آشنایانش را با خبر ساختم تا در تشییع جنازه وی شرکت کنند . جمع بزرگی شرکت کردند و من هیچگاه مردم را اینگونه گریان ندیدم . همه گریه می کردند.
من اکنون که دارم این قصه را می نویسم خدا می داند که نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم .
من صدای ضعیف او را که انگار فریادی از درون چاهی عمیق است که می گفت : ابنتی یا صدیقی ( ای دوست من دخترم را دریاب) هرگز فراموش نمی کنم.
ای مردان قوی دل بر زنان ضعیف النفس رحم کنید. شما نمی دانید زمانی که آنان را از شرف و عفتشان می فریبید ، چه قلبهایی را که به درد نمی آورید و چه خونهایی را که بر زمین نمی ریزید.
ادامه مطلب

ای دوست من دخترم را دریاب (قسمت دوم)

ابنتی یا صدیقی

ای دوست من دخترم را دریاب (قسمت دوم )
نوشته : دکتر مصطفی منفلوطی
رفتیم تا اینکه به اتاق کوچکی رسیدیم که دری خمیده کوچکی داشت وقتی وارد اتاق شدم تصور کردم که من یکباره از عالم زندگان به جهان مردگان وارد شده ام وقتی کنارش ایستادم متوجه شدم جز استخوان و پوست چیزی برایش نمانده است. نفسش در سینه لاغر و استخوانیش حرکت می کرد گویا باد در برج چوبی می وزد.
دستم را بر پیشانیش گذاشتم چشمانش را باز کرد و مدتی نگاهش را به طرف صورتم دوخت سپس لبهایش آهسته شروع به حرکت کردند و با صدایی آهسته گفت: خداوند را سپاس می گویم که دوستم را پیدا کردم.
احساس کردم قلبم از شدت ناراحتی و پریشانی در سینه ام راه می رود و دانستم که دوست گمشده ام را که مدتها دنبالش بودم و آرزو می کردم یکبار دیگر وی را ببینم در آخرین لحظات زندگیش پیدا کرده ام .
از او پرسیدم : این چه وضعی است؟ و چه شد که به این روز افتادی؟
گویا دیدن من چراغ کم سوی زندگیش را قدری روشن تر کرد و حالش را ذره ای بهتر کرد. چون دیدم اشاره می کند که وی را بلند کنم. به زحمت بلندش کردم تا اینکه راست نشست و شروع کرد برای من تعریف کردن.
گفت: ده سال پیش من و مادرم در خانه ای ساکن بودیم در همسایگی ما خانواده ثروتمندی زندگی می کردند. آنان قصری با شکوه داشتند اما چیزی که بیشتر از همه توجه هر کسی را جلب می کرد، دختری بسیار زیبا بود که درون آن قصر زندگی می کرد. من مدتها در فکر او بودم و از هر راهی وارد می شدم تا به وی نزدیک شوم اما او بشدت اجتناب و دوری می کرد. تا اینکه فهمیدم دختر پرهیزگاری است و باید از راه بظاهر خوب به وی نزدیک شوم. من از راه وعده ازدواج به او نزدیک شدم وقتی وعده ازدواج دادم آرام گرفت و دیگر از من دوری نکرد. مدت کوتاهی نگذشته بود که من شرف وی را ربودم و مدتی نگذشت که احساس کردم بچه دار شده است.
این بود که حیران شدم چه بکنم؟ آیا به وعده ام عمل کنم و با وی ازدواج کنم یا اینکه از وی یکباره ببرم و دور شوم؟ بالاخره من راه دوم را ترجیح دادم و بسرعت منزل خود را تغییر دادم و به همان منزلی رفتم که تو ای دوست من به دیدنم می آمدی. بعد از نقل مکان ، من هیچ خبری از وی نداشتم چند سال به همین صورت سپری شد تا اینکه یک روز پستچی نامه ای آورد.
در این وقت دوستم دستش لاغر و ضعیفش را که می لرزید دراز کرد و از زیر بالین خودش پاکتی کهنه و زرد رنگ در آورد و گفت این نامه را .
من بسرعت پاکت را از دست او گرفتم و شروع به خواندن نامه کردم.
نامه همان دختر بود . او چنین نوشته بود: اگر قرار بود نامه ای برای تو بنویسم تا با من تجدید پیمان کنی و دوستی قدیمی را تازه کنی ، من هرگز کلمه ای نمی نوشتم زیرا من معتقد نیستم عهد و پیمانی مثل عهد و پیمان توی پیمان شکن و دوستی مثل دوستی دروغین تو قابل اعتنا باشد که من آن را به یاد بیاورم یا بر آن متاسف شوم و بخواهم آنرا بار دیگر تجدید نمایم.
زمانی که تو مرا ترک کردی میدانستی که درون قلب من آتشی شعله می کشید و درون شکمم جنینی مضطربانه حرکت می کرد. آتش قلب بخاطر تاسف بر دوران گذشته و اضطراب و ترس از آینده.
تو به اینها هیچ توجهی نکردی و بخاطر آنکه زحمت دیدن بدبختی که خودت آنرا برایم بوجود آورده بودی ، به خود ندهی و خود را مکلف به پاک کردن اشکهایی که تو آنها را سرازیر کردی ، ننمایی از من گریختی و مرا با هزار بدبختی تنها گذاشتی . آیا بعد از همه اینها می توانم تصور کنم که تو مرد شریفی هستی؟ نه بلکه نمی توانم تصور کنم که انسانی هستی زیرا تمامی خصلتها و عادتهای متفرقه موجود در همه حیوانات و وحوش و درندگان در جمع هستند.
تو در ادعایت که می گفتی تو را دوست دارم به من دروغ گفتی تو دوست نداشتی مگر خودت را . برای ارضای خواهشات حیوانی خودت بر من گذر کردی و مرا آله ارضای شهوت حیوانی خود نمودی اگر خواسته نفست نبود هرگز در خانه مرا نمی زدی و چهره مرا نگاه نمی کردی.
تو با من عهد بستی که با من ازدواج کنی اما عهد خود را شکستی و به من خیانت کردی. لابد با خود گفتی با زنی مجرم نباید ازدواج کنم ولی این جرم و خیانت ساخته دست تو بود اگر تو نبودی من گرفتار جرم و خیانت نمی شدم.
ادامه دارد (ان شاالله)
ادامه مطلب

ای دوست من دخترم را دریاب

ابنتی یا صدیقی

ای دوست من دخترم را دریاب
نوشته : دکتر مصطفی منفلوطی

دوستی داشتم او را بخاطر دانش و ادبش دوست داشتم . به دین و دیانت و پرهیزگاریش توجه چندانی نداشتم دیدن وی مرا خوشحال می نمود و حضور وی مرا مانوس می نمود به دین و عبادتش چنانکه گفتم توجهی نمی کردم با خود می گفتم : من که قصد ندارم از وی علوم دین و شریعت یا درس اخلاق را فرا بگیرم این چیزها را خودم تا حدودی می دانستم.
مدت طولانی من با وی رفیق و دوست بودم هیچ چیز جدید و غیر عادی من در وی ندیدم تا اینکه من از قاهره مسافرت نمودم سفر و دوری من از قاهره طولانی شد . تا مدتی ما با یکدیگر نامه نگاری می کردیم و من از حال وی با خبر می شدم تا اینکه ناگهان نامه هایش قطع شد و دیگر به نامه های من جواب نمی داد بسیار ناراحت و اندوهگین شدم . تا اینکه من به قاهره بازگشتم پس از بازگشت ، مهمترین فکرم این بود که وی را هرچه زودتر ببینم . لذا ابتدا به تمامی جاهایی که معولا او را آنجا می دیدم سر زدم اما از وی خبری نبود ناچار به خانه اش رفتم. در آنجا همسایگانش گفتند خیلی مدت پیش وی اینجا را ترک کرده و ما نمی دانیم کجا رفته است. لذا من تا مدتی بین امید و نا امیدی بسر بردم اما بالاخره نا امیدی بر امید غلبه کرد و من به این ننتیجه رسیدم که گویا دوستم را برای همیشه از دست داده ام و دیگر هرگز او را نخواهم دید. اینجا بود که همانند هر کس دیگری که دوستش را از دست بدهد و از رنجهای روزگار و دردهای آن رنجور شود از شدت ناراحتی اشک ریختم.
کم کم داشتم دوستم را فراموش می کردم تا اینکه در یک شبی از شبهای اواخر ماه داشتم به خانه بر می گشتم که تاریکی بسیار شدید موجب شد راهم را گم کنم . به کوچه های تاریک و متروک وارد شده بودم که شاید قبلا هرگز آنجا نرفته بودم منازل متروک و تاریک چنان وحشتناک می نمودند که انگار منازل اجنه هستند.
به خیالم چنین تصویر می شد که گویا دریایی ظلمانی و سیاه بین دو کوه بلند موج می زند و گویا امواجش عقب و جلو می روند بالا می روند و پایین فرو می افتند و من از وسط آن دریای ظلمانی عبور می کردم. هنوز به وسط آن دریا نرسیده بودم که صدایی شنیدم از داخل همان منازل متروک و کهنه . گوشهایم را تیزتر کردم صدای ناله یکی بعد دیگری شنیده می شد از ناله ها معلوم بود صاحبش رنج عظیمی دارد به همین خاطر بشدت متاثر شدم و با خود گفتم : این شبهای ظلمانی و تاریک در دل خود چقدر از رنجهای دردمندان و بدبختی فقیران را پنهان می کنند.
من با خدای خود عهد کرده بودم که هر گاه غمگینی را ببینم برای کمک وی قدم پیش بگذارم و اگر نتوانستم درد و غمش را بر طرف کنم لا اقل برایش گریه کنم . لذا را را به زحمت جست و جو کردم و آهسته آهسته به طرف آن منزل رفتم. تا اینکه مقابل درش رسیدم. یواش در زدم در باز نشد. مرتبه دیگر خیلی بلند در زدم دختر بچه کوچکی حدودا ده ساله در را باز کرد در روشنایی نور ضعیف فانوسی که در دست وی بود او را نگاه کردم او درون لباسهای کهنه و پاره اش همچون ماه شب چهارده می نمود گویا ماه شب چهارده پشت قطعه هایی از ابر پنهان شده باشد. گفتم : آیا مریضی دارید؟
او گفت : ای مرد پدرم را دریاب که لحظه های آخر عمرش را سپری می کند. سپس راه افتاد و من بدنبالش رفتم.
ادامه دارد (ان شاالله)
ادامه مطلب

اهمیت انشا الله گفتن


اهمیت انشا الله گفتن (ان شا الله)
زمانی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در مکه معظمه ادعای پیامبری نمود مدتی بعد قریش به فکر تحقیق و بررسی افتادند آنان دو نفر را ماموریت دادند و گفتند شما به یثرب (مدینه) به نزد علمای یهود بروید آنان اهل کتاب هستند و بهتر می دانند شما حال و وضع محمد را بخوبی و عین واقعیت تعریف کنید و از آنان بپرسید بنظر شما این پیغمبر است یا نه؟
این دو نفر به یثرب به نزد علمای یهود رفتند پس از بحث و مشوره ، علمای یهودی گفتند شما در مورد سه مطلب از وی بپرسید اگر جواب داد او پیغمبر است و اگر نتوانست جواب دهد این ادعای الکی می کند این سه سوال طوری هستند که جوابشان را جز پیغمبر کسی دیگری نمیداند.
برای ملاحظه بقیه مطلب به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
اهمیت انشا الله گفتن
زمانی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در مکه معظمه ادعای پیامبری نمود مدتی بعد قریش به فکر تحقیق و بررسی افتادند آنان دو نفر را ماموریت دادند و گفتند شما به یثرب (مدینه) به نزد علمای یهود بروید آنان اهل کتاب هستند و بهتر می دانند شما حال و وضع محمد را بخوبی و عین واقعیت تعریف کنید و از آنان بپرسید بنظر شما این پیغمبر است یا نه؟
این دو نفر به یثرب به نزد علمای یهود رفتند پس از بحث و مشوره ، علمای یهودی گفتند شما در مورد سه مطلب از وی بپرسید اگر جواب داد او پیغمبر است و اگر نتوانست جواب دهد این ادعای الکی می کند این سه سوال طوری هستند که جوابشان را جز پیغمبر کسی دیگری نمیداند. از وی در مورد حال چند نفر جوانی که رفتند (یعنی اصحاب کهف) آنها داستان جالبی دارند.
و از وی در مورد مردی که در شرق و غرب زمین رفت و حکم رانی کرد که بود و داستانش چگونه است؟
و از وی بپرسید روح چیست؟
اگر این سه سوال را جواب داد پیغمبر است و اگر جواب نداد مدعی الکی است.
وقتی این دو فرستاده به نزد قریش بازگشتند و نظر یهود را نقل کردند ، سران قریش به نزد رسول خدا آمدند و سه سوال را مطرح کردند پیامبر بدون فکر فرمودند : من جواب را فردا خواهم داد منظور پیامبر این بود که فردا وقتی جبرئیل آمد من جواب را از ایشان می پرسم. در اینجا رسول خدا باید انشا الله می گفتند اما پیامبر خدا فراموش نمودند. به همین خاطر خداوند پیامبرش را مقداری توبیخ نمودند به این شکل که فردا جبرئیل نیامدند پس فردا نیامدند به همین صورت تا پانزده روز به طور کلی وحی و ارتباط جبرئیل امین قطع شده بود مکه از حرفهای قریش و دشمنان پیامبر تکان خورد یعنی همه جا حرف و حدیث همین بود و کافران مسخره می کردند که پیامبر نتوانست جواب بدهد. رسول خدا بینهایت نگران و دلتنگ شده بودند که چرا وحی قطع شد. حرف و سخن دشمنان نیز بیشتر سبب ناراحتی و اندوه ایشان می شد.
بالاخره بعد از پانزده روز حضرت جبرئیل امین آمد و بخشی از سوره کهف را که جواب سوال آنان بود را برای ایشان نازل فرمود. خداوند در مورد اصحاب کهف و ذوالقرنین بخوبی و مفصل توضیح دادند و در مورد روح نیز مختصر فرمودند : روح حکم پروردگار است و شما علم اندکی دارید و نمی توانید بفهمید روح چیست؟
در آخر خدای عزوجل به پیامبرش فرمودند: وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَلِكَ غَدًا (23) إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ وَاذْكُرْ رَبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلْ عَسَى أَنْ يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَذَا رَشَدًا (24)
و هرگز در مورد کارى نگو: «من فردا آن را انجام مى‏دهم». مگر اينکه (بگویی اگر ) خدا بخواهد! و هرگاه فراموش کردى، (جبران کن) و پروردگارت را به خاطر بياور؛ و بگو: «اميدوارم که پروردگارم مرا به راهى روشنتر از اين هدايت کند!»
پس ما هم هرگاه گفتیم که کاری را فردا یا بعدا انجام می دهم باید حتما انشا الله بگوییم .
ادامه مطلب

نصيحتی چند برای سعادت زندگی زن و شوهر

نصيحتی چند برای سعادت زندگی زن و شوهر

(تقدیم به خواهر مسلمانی که به زندگی جدید قدم گذاشته)
نویسنده : عایشه بلخی

1- تو گل و نمود خانۀ خود هستی پس کوشش کن تا احساس خوشبویی این گل را به مجرد داخل شدن شوهرت به خانه بدهی.
2- حالات راحتی و آرامی شوهرت را جستجو کن، برابر است که این جستجو با سخن گفتن باشد و یا به انجام حرکتی، و بسوی شوهرت به صورت یک دوست همکار بشتاب.
3- همیشه در گفتگو ومناقشه با شوهر خود باش اما از جنگ و جدل و اصرار بر رأی خود جلوگیری کن.
4- معنای "قوامه" «مسلط بودن مرد بر زن که در قرآن ذکر شده است» را به مفهوم شرعی و اصیل آن و آنچه طبیعت زنانۀ تو به آن احتیاج دارد را درک نما، مگر هرگز گمان نکنی که این «قوامه» گویا ظلم بوده ویا رأی زن را بی اهمیت ثابت میسازد.
5- آوازت را هرگز خصوصا در موجودیت شوهرت بلند نکن.
6- سعی و تلاش نما تا هر دوی شما گاهگاهی در نماز تهجد با هم بر خیزید زیرا این نماز شما را نور، سعادت، محبت، دوستی و آرامش میبخشد، الله جل جلاله میفرماید:
«أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» الرعد28
«آگاه باشید که به ذکر الله قلب ها اطمئنان پیدا میکنند».
7- در وقت غضب شوهرت آرامش کامل را اختیار کن، و هرگز قبل از آنکه رضایت وی را بدست نیاورده ای نخواب.
رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم فرموده اند:
« فَإِنَّمَا هُوَ جَنَّتُكِ وَنَارُكِ » مسند احمد
«شوهرت جنت و دوزخ تو است».
8- در وقت پوشیدن لباس و بر آمدن بسوی کار و یا وظیفه اش در مقابل شوهرت ایستاده باش و تا دم در او را بدرقه نما.
9- با پوشیدن بعضی لباس های معین وی را احساس رغبت بده و برای وی لباس اختیار کن.
10 - در درک ضروریات واحتیاجاتش خیلی دقیق باش تا معاشرت نیک وبدون ضیاع وقت برایت آسان گردد.
11- هیچگاه منتظر کلمه «تأسف» و«معذرت خواهی» از وی نباش، بلکه وی را مجبور به چنین کاری هم نکن مگر آنکه خودش از آنچه حقیقتاً قابل معذرت خواستن است معذرت بخواهد و یا اظهار تأسف نماید.
12- به شکل و لباس شوهرت اهتمام زیاد داشته باش اگر چه خود وی به آن اهتمام نداشته باشد، زیرا وی دوست دارد تا دوستانش از مظهر (شکل) و لباس وی توصیف کنند.
13- کوشش نکن تا وی همیشه بسوی تو بیاید و اظهار رغبت بتو بکند بلکه گاهگاهی تو نیز به او اظهار تمایل نما.
14- هر شب برای وی عروس باش و قبل از وی هیچگاهی بجز وقت ضرورت به خواب نرو.
15- منتظر جواب معاملۀ نیکت با وی مباش، زیرا بسیاری از شوهران مشغول مشکلات زندگی شده و به این سبب احساسات خود را بیان کرده نمیتوانند.
16- در صورتیکه شوهرت در مشکلی مبتلا باشد همراه وی خود را همدرد و همگام نشان بده، مگر از تکلف دوری کن.
17- از شوهرت با لبخندی همراه با محبت واحساس رغبت به وی وقت هنگام ورود او به خانه استقبال نما.
18- دائم به یاد داشته باش که شوهر وسیله ای است که توسط آن میتوان به الله جل جلاله نزدیک شد.
19- کوشش کن تا در هر چیز، در شکل و قیافه، در سخن گفتن و در استقبالت از وی نو آوری نشان دهی.
20- هرگز وقتیکه شوهرت از تو چیزی میخواهد تردد وتنبلی نکن، بلکه آن چیز را با چابکی و رضایت به وی تقدیم نما.
21- در سامان آلات خانه تجدید نظر نما خصوصاً قبل از آنکه وی بخانه بر میگردد و شوهرت را بفهمان که این همه را فقط بخاطر خوشی وی انجام میدهی.
22- به اداره کردن خانه، تنظیم وقت وترتیب ضروریات و اولویات ها حرص داشته باش.
23- بعضی مهارات زنانه را بطور خیلی خوب یاد بگیر، زیرا تو به آنها در خانۀ خود ضرورت داری و چنین کاری تو را به زن بودنت یاد دهانی میکند.
24- هر آنچه را از خوراکه و پوشاک، و سایر لوازم خانه که شوهرت میاورد با تشکر و توصیف استقبال نما.
25- در پاکی، نظافت و ترتیب خانه با پیشانی باز و چهرۀ خندان سعی وتلاش کن اگرچه شوهرت از تو چنین نخواهد.
26- آب و هوای خانه را خصوصاً قبل از برگشت شوهرت بخانه مطابق میل وخواهش وی سازگار بساز و به شوهرت فرصت آن را مده که احساس کند که تو در امور خانه سستی وتنبلی مینمایی و یا در کار خانه شوق و رغبت نداری.
27- همیشه قانع باش و بر عدم اسراف کوشش نما تا مصرفت بیشتر از در آمد نباشد.
28- شوهرت را به برپایی محفل های خوب فامیلی مژده بده البته با استفاده از وقت مناسب زیرا رفت و آمدهای فامیلی سبب مهر ومحبت در بین خانواده ها می شود.
29-این احساس را به شوهرت بده که تو همیشه در امور مهمی که به تو واولاد هایت ارتباط دارد به رأی و مشورۀ وی ضرورت داری و متکبر وخودخواه مباش، و هرگز به وی پیشنهاد امور کوچک و نا چیز را نکن.
30- همیشه زن بودن خود را به یاد داشته باش، و بر آن حفاظت کرده و آنرا با محبت برای شوهرت به شکل مناسب و وقت مناسب و بدون تکلف اظهار کن.
31- در وقت بازگشت شوهر از کار و یا سفر، و یا بر خاستن از خواب و یا بالای دسترخوان (سفره) در نزد وی از اولادهایت شکایت نکن زیرا شکایت درین لحظه ها اثرات خیلی بد بالای پدر و فرزندان دارد.
32- به اولادهایت نظر به عمرهای شان (سنشان)، بیاموز چگونه از پدرشان در وقت بازگشت از کار و یا سفر استقبال نمایند.
33- شوهرت را هیچگاه بعد از بازگشت از سفر و غیاب طولانی از خانه با شکایت ها و دردها اگر چه خیلی مشکل هم باشد استقبال نکن.
34-وقتی شوهرت اولادهای خود را سر زنش میکرد و یا جزا میداد مداخلت نکن.
35- کوشش کن میان پدر واولادهایش همیشه روابط و علاقۀ نیک ایجاد کنی.
36-با وجود مصروفیت های شوهرت وی را تشویق به دعا بنما، زیرا تو تربیه اولادت را به برکت دعاء و مشوره های وی میتوانی به وجه نیک و احسن به پیش ببری.
37-در جریان اختیار طریقۀ خاص در تربیۀ اولادت منتظر نتائج فوری آن مباش زیرا با وجود تربیه اسلامی، وقت مناسب که به سن و سال طفل ارتباط دارد طی نگردد، نتیجۀ مناسبی حاصل نمی گردد پس نا امید و دلسرد نباش.
38- طریقۀ رفتار و گفتار خود را با اطفالت چنان اختیار کن که آنرا عقل و وجدان هر دو قبول کنند، و تنها به هشدار دادن و یاد آوری کردن اکتفاء نکن تا در قلب اطفالت محبت بیشتر پیدا کنی.
39- کوشش کن تا خواهر خوانده (دوست) دختران خود باشی و تغیراتی را که دخترانت در مراحل مختلف زندگی طی میکنند احساس نمایی.
40-تا حد امکان در میان وظایف خود در مقابل شوهر، اولاد، خانه و کار و مصروفیت های زندگی، إيجاد توازن نمایی.
41- والدین شوهرت را احترام و تقدیر کن، و هیچگاه در معامله با والدین خود و والدین شوهرت فرق ایجاد مکن زیرا آنها قیمت ترین (گرانبهاترین) هدیه که عبارت از شوهرت است برایت تقدیم کرده اند.
42- از اهل شوهرت به خوش آمدید و تکریم و احترام و تقدیم هدیه در مناسبات ومحافل مختلف استقبال کن، و شوهرت اگر چه به زیارت آنان اهتمام نداشته باشد تو وی را بدان تشویق و ترغیب نما.
43- از مهمانان شوهرت اگرچه در اوقات مختلف و به تعداد زیاد به خانه ات رفت و آمد کنند احساس نفرت نکن بلکه بر اکرام و مهمان نوازی آنان سعی و تلاش نما زیرا اینهمه در شرف و عزت شوهرت اضافه مینماید.
44 - به اوراق، کتب وسامان آلات ولوازم مربوط شوهرت اهتمام خاص داشته باش وآنها را همیشه محفوظ نگهدار .
45- خانه را طوری آماده بساز که تا هر وقت قابل استقبال مهمان باشد.
46- در صورت تأخیر و دوری شوهرت از خانه با وی عتاب نکن بلکه وی را به طریق بهتر به اینکه در انتظارش بودی بفهمان و از زحمات وی اظهار فخر کن.
47- کوشش نما سبب دوری و تأخیر شوهرت را از خانه دریابی و برای علاج آن به طریقۀ صحیح کوشش کن.
48- شوهرت را مجبور نساز که در صورت ناراض بودن آنرا به زبان اظهار کند بلکه به اشارات وی اکتفاء نموده و در راه حل مشکلات قدم های سریعتر بردار.
49- از شکایت بیشتر در امور خانه و منزل خود داری کن و بدان که شوهر حق آنرا دارد تا از اعمالی که تو بدان مصروف میباشی بداند، پس در صورت پرسش به وی جواب کامل و قناعت بخش بده.
50- شوهرت را اینگونه احساس بده که تو به وی شخصاً خیلی اهتمام و توجه داری، زیرا زن ماهر آنست که وجود خود را در خانۀ خود ثابت سازد و شوهر خود را نیز چنین احساسی بدهد.
51- به یاد داشته باش که کار و مصروفیت های منزل بیشتر بالای طبیعت زنانه یی ات اثرات منفی نداشته باشد.
52- بر اسرار خانه محافظت نما و شوهرت را در راستای وظیفه و کار وبارش با زرنگی وهوشیاری خود همکاری کن.53- هیچگاهی شوهرت را با دیگران مقارنه و مقایسه نکن، بلکه صفات نیکویی را که در وی وجود دارد همیشه به یاد داشته باش.
54- هرگز به شوهرت دروغ نگو و در زندگی همیشه صادق و با وفا باش.
55- حجاب خود همیشه حفظ نما زیرا حجاب تو مقام ومنزلتت را در نزد شوهرت بالا می برد.
56-به غیرت شوهرت توجه داشته باش و هرگز عملی انجام نده که سبب خشم وغضب او را فراهم نمایی.
57-در تربیت ایمانی اولادهایت کوشش نما زیرا اولاد صالح میوۀ دل پدر ومادر و اولاد ناصالح سبب بدبختی و ذلت پدر ومادر می شوند.
58-در وقت بلا و مصبت و در هنگام خوشی و راحتی به یاد الله جل جلاله باش زیرا او تعالی قادر و توانا است.
59-هرگز در مقابل اولاد هایت با شوهرت داد وبیداد و جنجال مکن زیرا این رفتار شما تأثیر مستقیم بالای روحیه و تربیت اطفالتان دارد.
60- واخیراً هیچگاه به کوشش و تلاش خود اعتماد مکن، و به یاد داشته باش که ما همیشه محتاج به توفیق الهی هستیم.
خواهرم اکنون که به خانۀ شوهرت میروی و به زندگی جدید قدم گذاشته ای این نصیحتها را فراموش نکن تا همیشه به یاری الله جل جلاله خوشبخت و سربلند باشی.
اما خواهرانی که مدتها از عروسی آنها گذشته نیز می توانند از همین امروز بله! امروز! قدم به زندگی جدیدی بگذارند.
الله تبارک وتعالی به همۀ خواهران مؤمنم تقوا ايمان كامل نصيب فرمايد و همۀ ما را در پناه خود حفظ نماید.
ادامه مطلب

لازم بودن ولی در ازدواج

لازم بودن ولی در ازدواج
امروز جوانی زنگ زد و گفت : عقدی داریم می خواهیم شما زحمت کشیده و عقد را بخوانید.
گفتم اشکالی ندارد. کجا است؟ گفت همین نزدیکی شما هستیم . فکر کردم طبق معمول مراسم عروسی دارند الان می خواهند عقد نکاح را ببندند. اما بعد از چند لحظه متوجه شدم دو نفر بیشتر نیستند. یعنی دختری با پسیری تنها می خواهند عقد ببندند. گفتم خودت نزدیک بیا تا برایت توضیح دهم.
به خانه آمد جوان نسبتا خوب و مودبی بود. گفتم چرا می خواهید به این صورت ازدواج کنید؟ گفت چون چند سال است تلاش می کنم اما خانواده ها موافقت نمی کنند می خواهیم آنها را در مقابل عمل انجام شده قرار دهیم. گفتم بنظر من خیلی اشتباه است من مردم منطقه شما را نمی دانم ولی در این دیار بسا این مسایل به کشتار منجر شده . گفت منطقه ما هم همینطور است اما من مطمئن هستم بعدا می توانیم درستش کنیم.
خلاصه برایش توضیحات زیادی دادم و گفتم از نظر شرعی ازدواج دختر بدون اجازه پدر یا ولی اصلا درست نیست.
موقعی که می خواست برود معلوم بود قانع نشده است. بعد از چند ساعت دوباره زنگ زد آیا می توانی عقد ما را بندی ؟ گفتم متاسفانه نه . اگر از حال شما خبر نبودم ممکن بود ولی الان نه. گفت آیا ملایی آشنایی داری؟ گفتم نه من به یادم نمی آید. ملا زیاد است .
حکم ازدواج دختر بدون اجازه پدر یا ولی
قال رسول الله صلى الله عليه وسلم: ((أيما امرأة لم ينكحها الولي، فنكاحها باطل، فنكاحها باطل.
ترجمه : پیامبر خدا فرمودند : هر زنی که ولیش او را ازدواج ندهد نکاحش باطل است.
قال رسول الله صلى الله عليه وسلم: ((لا نكاح إلا بولي)).
ترجمه : پیامبر خدا فرمودند: ازواج درست نیست مگر با بودن ولی .
قال رسول الله صلى الله عليه وسلم: ((لا تزوج المرأة المرأة. ولا تزوج المرأة نفسها. فإن الزانية هي التي تزوج نفسها)).
ترجمه : پیامبر خدا فرمودند: زن نمی تواند زن دیگر را ازدواج دهد و همینطور زن نمی تواند خودش ازدواج کند زیرا زنا کار به کسی می گویند که خودش خود را ازدواج داده .
((أيما امرأة نكحت بغير إذن وليها فنكاحها باطل))
ترجمه : پیامبر خدا فرمودند: هر زنی که بدون اجازه ولیش ازدواج نماید نکاحش باطل است.
در مذهب تشیع
روى العلاء، عن ابن أبي يعفور عن أبي عبدالله عليه السلام قال: (لا تنكح ذوات الآباء من الابكار إلا بإذن آبائهن)(1).
ترجمه : از ابی عبدالله روایت شده که فرمودند: زنان دوشیزه ای که پدر دارند عقدشان جایز نیست مگر با اجازه پدرانشان. (من لایحضره الفقیه)
مروى في الكافى ج 5 ص 393 في الصحيح ويدل على عدم جواز تزويج البكر بدون اذن الاب مطلقا، و " من " في قوله عليه السلام " من الابكار " بيانية قطعا.
ادامه مطلب

بی وجدانی برخی از دکترها


بی وجدانی برخی از پزشکها
پسر بچه ای ضعیف و مریض احوال دارم با اینکه هشت ساله است امسال تازه به مدرسه استثنایی رفته دیروز صبح مقداری مریض و تب بود. بعد از نماز مغرب جهت شرکت در مراسم ازدواج یک بنده خدا رفتم وقتی از آنجا بیرون آمدم به خانه یک بنده خدای دیگری که با برادرش مشکلی داشت رفتم . مدتی به درد دلهایش گوش دادم مقداری طول کشید از خانه زنگ زدند حال بچه خراب است .
وقتی به خانه رسیدم ساعت تقریبا نه ربع بود دم در پرسیدم حال بچه چطور است؟ گفتند خیلی تب دارد گفتم زود بیاوریدش که به دکتر می رویم . با عجله به سمت بیمارستان تامین اجتماعی رفتیم .
خیلی شلوغ بود همه جا صف بود ایستادم تو یک صف وقتی به دفترچه نگاه کردم دیدم اشتباهی است مال برادر دیگرش است . در این صف پرستاری سوال می کرد مریض چطور است و یک کاغذ می داد کاغذ را گرفته و جای دوم به صف ایستادم. آنجا دفترچه ها را در نوبت می گذاشت و شماره می داد. بعد از چند دقیقه شماره گرفتم باز یک جایی دیگر شماره ها را دوباره در نوبت می گذاشت و مجددا شماره و نوبت می داد.
بچه خیلی تب بود و بیتابی می کرد. خیلی طول کشید شاید حدود یک و نیم ساعت بعد بالاخره نوبت ما شد . خانم دکتری بود بچه را نگاه کرد و گفت چقدر تب دارد . بعد از معاینه وقتی شروع به نوشتن دارو کرد متوجه شد دفترچه اشتباهی است انداخت یک گوشه . گفتم پول نقد می خواهید می دهیم دفترچه را ول کنید روی یک کاغذ ساده بنویسید ما از بازار آزاد می خریم. گفت امکان ندارد برو از اول دوباره نوبت بگیر . گفتم من یک و نیم ساعت در نوبت بودم چطور دوباره می توانم یک و نیم ساعت دیگر در نوبت باشم. بنظر شما این بچه می تواند یک و نیم ساعت دیگر در صف بایستد. با خشونت گفت به من مربوط نیست.
با دلخوری فراوان دست بچه را گرفته و از بیمارستان بیرون آمدم تا چند دقیقه متیحر ایستادم و برای آن زن ظالم دعا کردم. بچه را سوار ماشین نموده به خانه برگشتیم. با خود فکر کردم اگر پیش یک دکتر کافر غیرایرانی می رفتم فکر نمی کنم وجدانش قبول می کرد بدون هیچ کمکی بیمار ضعیف را اینطوری بیرون کند. تا ساعت ۲ بیدار بودیم چون بچه استفراغ می کرد و نا خواسته برای آن دکتر دعا میکردیم.
ادامه مطلب

حکایت زن پارسا ( قسمت آخر)

حکایت زن پارسا قسمت آخر


وقتی این صد دختر همراه مادرانشان جلوی زن حاضر شدند زن خود را به آنان معرفی نمود یعنی برایشان آشکار ساخت که خودش زنی است . و لذا شایسته پادشاهی نیست و از آن زنان خواست این مطلب را به شوهران خود بگویند.
نمود آن زن بدیشان خویشتن را که شاهی چون بود شایسته زن را
بگویید این سخن با شوهران باز رهانیدم از این بار گران باز
وقتی این خبر در شهر پخش شد همه حیرتزده و متعجب شدند. آنگاه مجددا زنی را فرستادند و به او پیام دادند که با همه اینها ما تو را قبول داریم اگر خودت حاضر به پادشاهی نیستی کسی را تعیین کن تا از جانب شما بر ما حکومت کند.
فرستادند پیش او زنی باز که چون هستی ولیعهد و سر افراز
کسی را بر ما شاه گردان و گر نه پادشاهی کن چو مردان
زن به تقاضای آنان موافقت نمود و یکی را که شایسته تر می دانست موقتا به عنوان حاکم تعیین نمود و خود به عبادت خویش مشغول شد . خداوند به این زن کرامات بسیار داد هر مریضی را به نزد وی می آوردند فورا شفا پیدا می کرد آوازه این زن مستجاب الدعوه همه جا پخش شد. از راههای دور بیماران لاعلاج می آمدند و سالم بر می گشتند.
برفت آوازه زن در جهانی که پیدا گشت یک صاحبقرانی
نظیرش مستجاب الدعوه کس نیست زنی را که او را ز مردان هم نفس نیست
بسی مفلوج از انفاسش چنان شد که با راه آمد و پایش روان شد
وقتی شوهر زن از حج برگشت خانه خود را ویران دید و زن خویش را ندید سراغ برادر رفت برادر نابینا و فلج شده بود طوری که تنها زبانش کار می کرد مرد سراغ زنش را گرفت . برادر دروغگو گفت او با یک سیاه زنا کرد و شاهدان دیدند و قاضی حکم سنگسارش را صادر کرد و سنگسار شد و مرد.
چو از حج باز آمد شوی آن زن ندید از هیچ سویی روی آن زن
برادر حال زن پرسید از او باز سخن پیش برادر کرد آغاز
که کرد آن زن زنا با یک سیاهی بدادند از عجب قومی گواهی
مرد از شنیدن این خبر بسیار اندوهگین شد و گریه و ماتم بسیار کرد بعد از مدتی که کمی حالش بهتر شد به فکر برادر خود که نزدیک مردن بود افتاد آوازه آن زن مستجاب الدعوه را شنیده بود لذا به برادرش گفت من شنیده ام در فلان شهر زنی مستجاب الدعوه هست که بر هر مریضی دعا کند شفا می یابد بیا تو را آنجا ببرم بلکه خدا تو را شفا دهد.
مرد مفلوج از این پیشنها بسیار خوشحال شد و گفت ای برادر هر کاری می کنی زودتر که من از بین رفتم .
دل آن مرد خوش شد گفت بشتاب شدم از دست اگر خواهیم در یاب
مرد حاجی برادرش را روی الاغ بست و به راه افتاد . آمد تا به منطقه همان صحرانشین که مدتی از زن نگهداری کرده بود رسیدند. جهت استراحت و رفع خستگی در آنجا مهمان شدند.
چو بود آن مرد اعرابی جوانمرد در آن شب هر دو تن را مهمان کرد
مرد صحرا نشین از مقصد سفرشان پرسید مرد حاجی ماجرای بیماری نا بهنگام برادرش را بیان کرد و گفت شنیده ایم فلان شهر زنی مستجاب الدعوه هست می خواهم برادر را به آنجا ببرم شاید خداوند شفایش دهد.
مرد صحرا نشین وقتی این سخن را شنید گفت چه خوب من یک غلام سیاه پوستی دارم او یک زنی را که مدتی پیش نزد ما بود کتک زن و از آن روز به بعد ناگهان فلجچ و بیمار شده من او را همراه شما می آورم. گفتند چه بهتر با هم همراه می شویم. او مثل این مرد ، غلامش را روی الاغ بست و حرکت نمودند آمدند تا به همان آبادی رسیدند که آن روز زن جوان را از چوبه دار نجات داده بود.
آنجا برای استراحت نگهداشتند. پیر زنی به این بیماران توجهش جلب شد و پرسید اینها را کجا می برید ؟ گفتند پیش یک زنی که دعایش قبول می شود پیر زن خیلی گریه کرد و گفت پسر جوان من نیز ناگهان زمین گیر و بیمار شده ما را نیز همراه خود ببرید. قبول کردند جوان را نیز روی الاغی بستند و همراه پیر زن به راه افتادند. تا به مقصد رسیدند کنار معبد زن استراحت کردند تا در فرصت مناسب به نزد زن بروند.
زن از دور نگاه کرد ناگهان شوهرش را دید.
سحرگاهی نفس زد صبح دولت برون آمد زن زاهد ز خلوت
بدید از دور شوی خویشتن را ز شادی سجده آمد کار زن را
بسی بگریست زن گفتا کنون من ز خجلت چون توانم شد برون من
زن ضمن خوشحال شدن از دیدن شوهر خود بسیار ناراحت شد و گفت من چطوری برای او جریان ظالمانه را توضیح دهم ؟ در همین موقع چشمش به آن سه مریض ناجوانمرد افتاد با خود گفت خداوند آنها را به این روز انداخته و با پای خویش به نزد من آورده تا گواه صداقت من باشند.
زن بر چهره خود برقه پوشید و آنان را به نزد خود خواند و از شوهر خود پرسید چه شده و چه می خواهید؟ شوهرش گفت برادر من بیمار شده و او را به نزد شما آورده ام و از شما خواهش می کنم برایش دعایی بنمایی تا شفا بیابد.
زن نگاهی کرد و گفت این مریض یک جرم بزرگی مرتکب شده و تا زمانی که به جرم خویش اعتراف نکند به هیچ صورتی درست نمی شود. شوهر زن بیدرنگ به برادر خود گفت : ای برادر زود باش به گناهت اعتراف کن که این خیلی آسان است زود شفا می یابی . مرد بیمار وقتی این پیشنهاد را شنید گفت برای من مردن بهتر است از اینکه به چنان جرمی اعتراف کنم. زن گفت حرف من همین است اگر می خواهد شفا پیدا کند باید به جرمش اعتراف کند.
آنقدر او را تحت فشار قرار دادند تا بالاخره مجبور شد و از اول تا آخر جرم سنگین خویش را توضیح داد شوهر زن بسیار عصبانی و ناراحت شد. بعد از مدتی که خشمش فرو نشست با خود گفت حال که زن رفت و دیگر امکان برگشت نیست لااقل برادرم نجات پیدا کند. به زن گفت من از جرمش گذشتم و او ار بخشیدم الان خواهش می کنم برایش دعا کنید.
زن دعا کرد فورا آن مرد رهایی یافت و از جای خود بلند شد و چشمان کورش را بار دیگر باز کرد.
نوبت نفر بعد که غلام سیاه پوست مرد صحرانشین بود رسید.
زن گفت این هم جرم سنگینی مرتکب شده و میبایست به جرم خود اعتراف کند تا شفا بیابد. غلام بشدت انکار نمود و گفت جرم من بحدی سنگین است که امکان ندارد آنرا بر زبان بیاورم.
غلامش گفت اگر قتلم کنی ساز نیارم گفت جرم خویشتن باز
پس اعرابی بدو گفتا بگو راست که امروز از من خوف تو بر خاست
تو را من عفو کردم جاودانه چه می ترسی ؟ چه می آری بهانه؟
بگفت القصه آن راز آشکاره که طفلت کشته ام در گهواره
غلام بالاخره به جرمش اعتراف نمود و گفت من قصد آن زن نمودم و به همین خاطر طفل تو را کشتم تا به گردن وی بیافتد.
در این موقع زن دعا کرد و غلام سالم شد و از جایش برخاست . نوبت پسر جوان پیر زن شد. زن زاهد به او گفت تو هم باید به جرم خویش اعتراف کنی. جوان مقداری اینور و آنور کرد اما بالاخره به خیانتش اعتراف نمود و گفت زنی مرا از مرگ نجات داد اما من به او خیانت و ظلم نمودم و بجای حقشناسی از وی او را فروختم. زن دعا کرد او هم خوب شد .
آنگاه زن همه را بیرون فرستاد و به شوهرش گفت بمان.
از آن پس جمله را بیرون فرستاد به شوهر گفت تا آن جا بایستاد
به پیش او نقاب از روی برداشت بزد یک نعره شویش تا خبر داشت
وقتی همه بیرون رفتند زن در مقابل شوهرش نقاب از چهره خود برداشت مرد از شدت تعجب و ناراحتی نعره ای زد و بیهوش بر زمین افتاد. وقتی به هوش آمد زن از وی پرسید چه شد؟ چرا ناراحت شدی؟
بدو گفتا یکی زن داشتم من تو را این لحظه او پنداشتم من
ز تو تا او همه اعضا چنان است که نتوان گفت مویی در میان است
شوهر گفت : من یک زنی داشتم کاملا شبیه شما . یک لحظه فکر کردم شما همان هستید اما زن من اکنون در خاک آرمیده است.
در این وقت زن گفت من به تو خوشخبری می دهم که آن زن نه زنا کرد و نه هیچ خطا و خیانت .
منم آن زن که در دین ره سپردم نگشتم کشته از سنگ و نمردم
خداوند از بسی رنجم رهانید به فضل خود بدین گنجم رسانید
وقتی مرد این سخنان را شنید از شدت خوشحالی به سجده افتاد تا شکر خدا را بجا آورد.
به سجده اوفتاد آن مرد در خاک زبان بگشاد که ای دارنده پاک
چه گونه شکر تو گوید زبانم که حد آن نه دل دارد نه جانم
مرد بعد از سجده و شکر خدا بیرون دوید و همراهان خود را صدا زد و ماجرا را به ایشان گفت آنان خجل شدند اما خوشحال گشتند.
چو اول زن ایشان را خجل کرد به آخر مال بخشید و بحل کرد
زن به هر کدام مقدار مال داد و از جرمشان درگزر نمود و آنان را بخشید. آنگاه شوهر خود را در آن شهر پادشاه نمود و به مرد صحرانشین وزارت داد.
بگردانید شوی خویش را شاه به اعرابی وزارت داد آن گاه
چو بنهاد آن اساس پر سعادت هم آنجا گشت مشغول عبادت
فرید دادین عطار نیشابوری – منطق الطیر ص 235
ادامه مطلب

حکایت زن پارسا قسمت دوم

حکایت زن پارسا قسمت دوم


کشتی درون دریا رفت بازرگان که اکنون صاحب زن شده بود وقتی به قد و قامت وی نظر افکند سخت عاشق و فریفته گشت و تصمیم گرفت کام دل بر آورد.
خریدار چون بدید آن قد و دیدار به صد جان گشت عشقش را خریدار
در آن دریا دلش در شور آمد نهنگ شهوتش در زور آمد
به زن نزدیک شد آن زن فریاد بر آورد که فریادم رسید ای خلق فریاد
مسلمانید و من هستم مسلمان بر ایمانید و من هم بر ایمان
من آزادم مرا شوهر به جای است گواه صادقم این دم خدای است
زن با فریاد و ناله از مردمی که سوار کشتی بودند کمک خواست. آنقدر حرف زد و ناله و التماس کرد که دل همسفران کشتی به رحم آمد و از وی در برابر آن بازرگان حمایت نموده او را از چنگال آن مرد نجات دادند.
بیکبار اهل کشتی یار گشتند نگهدار زن و غمخوار گشتند
اما مشکلی که پیش آمد این بود که هر کسی چهره زیبای او را می دید فورا عاشق می شد.
ولی هر کس که روی او بدیدی به صد دل عشق روی او گزیدی
به آخر اهل آن کشتی بیکبار شدند القصه بر وی عاشق زار
بسی با یکدگر گفتند از وی بسی آن عشق بنهفتند از وی
وقتی همه پشت سر هم عاشق آن زن شدند ، با خود تصمیم گرفتند ناگهان دسته جمعی او را بگیرند و آرزوی پلید خود را بر آورده نمایند.
چو هر دل را بدو بود اشتیاقی بیک ره جمله کردند اتفاقی
که آن زن را فرو گیرند ناگاه بر آرند آروزی خود به اکراه
وقتی زن از تصمیم آنان با خبر شد به سوی خدا متوجه شد و فریاد بر آورد و از وی کمک خواست.
چو زن از حال آن شومان خبر یافت همه دریا پر از خون جگر یافت
زبان بگشاد که ای دانای اسرار مرا از شر این شومان نگهدار
ندارم در دو عالم جز تو کس را از این سرها برون بر این هوس را
زن به درگاه خدا فریاد نمود و از وی کمک خواست ناگهان از دریا آتشی بیرون آمد و وارد کشتی شد و همه مسافران کشتی را سوخت و خاکستر نمود.
در آمد آتشی ز آن آب سوزان که دریا گشت از آن آتش فروزان
به یک دم اهل کشتی را بیکبار بگردانید در آتش نگونسار
همه خاکستری گشتند در حال و لیکن ماند باقی جمله را مال
همه سوختند ولی اموالشان صحیح و سالم بر جای ماند. زن اجساد سوختگان را به دریا ریخت و خودش را به شکل مردان در آورد. یعنی لباسی مردانه پوشید تا هر کسی ببیند فکر کند مردی است.
زن آن خاکستر از کشتی بیانداخت چو مردان خویشتن را جامه ای ساخت
بادی وزیدن گرفت و کشتی را با خود برد تا به کناره دریا رسید آنجا شهر بزرگی بود وقتی کشتی پهلو گرفت همه مردم از دیدن آنهمه مال و یک نفر با کشتی متعجب شدند از آن زن که اکنون به شکل پسر جوانی در آمده بود سوال کردند او گفت من فقط با پادشاه شما حرف می زنم بروید او را بیاورید.
وقتی به پادشاه گزارش رسید که مرد جوانی یک کشتی پر از مال آورده و می خواهد با وی حرف بزند ، فورا حرکت نمود و آنجا آمد.
زن با پادشاه گفت من همراهان زیادی داشتم اما وسط دریا آنان به من قصد بد کردند و من از خدا کمک خواستم خداوند به دادم رسید و همه آنها را سوخت و نابود ساخت اینک همه این اموال مال شما هستند من لازم ندارم فقط از شما یک چیز می خواهد و آن اینکه برایم یک معبدی امن بسازی که من در آنجا به عبادت خدا مشغول شوم.
شاه و همراهانش وقتی سخنان عجیب آن مرد جوان را شنیدند بشدت تحت تاثیر قرار گرفتند و تصمیم به کمک وی گرفتند.
شه و لشکر چو گفتارش شنیدند کرامات و مقاماتش بدیدند
چنانش معتقد گشتند یکسر که از حکمش نپیچیدند یک سر
چنانش معبدی کردند بر پا که گفتی خانه کعبه است بر جای
پادشاه معبدی زیبا برای زن ساخت و زن با خیال آسوده به عبادت خدا مشغول شد. خداوند به زن (که اکنون به شکل مردی در آمده بود ) کرامات زیادی داد هر جا مریضی لاعلاج بود یا کسی فلج می شد او را به نزد او می آوردند و زن دعا می خواند و مریض فورا شفا می یافت. آوازه عابد مستجاب الدعا همه جا پخش شد.
تا روزی رسید که پادشاه مریض شد و قبل از مردن وصیت کرد که بعد از من همین جوان عابد پادشاه شما است.
بعد از مردن پادشاه همه وزیران به نزد زن عابد آمدند و گفتند ما به سفارش پادشاه مرحوم احترام می گذاریم و از این لحظه به بعد تو را پادشاه خود می دانیم . زن هر چه انکار کرد فایده ای نداشت و وزیران و مردم بزرگ آن شهر اصرار می نمودند که باید قبول کنی و پادشاه شوی.
زن وقتی دید رهایش نمی کنند گفت : پس حال که چنین است باید یک زنی زیبا برایم پیدا کنید تا همدم من باشد.
بدیشان گفت زن چون نیست چاره مرا باید زنی چون ماهپاره
که تا باشد همی جفت حلالم که هست اکنون ز تنهایی ملالم
بزرگان وقتی این حرف زن را شنیدند گفتند : ای پادشاه بزرگ دختر هر کسی از ما را بخواهی با افتخار به تو می دهیم.
زن گفت : صد دختر همراه مادانشان به نزد من بفرستید تا از میان آنان یکی را به عنوان همسر خویش انتخاب کنم.
بزرگانش چنین گفتند که ای شاه زما هر کس که خواهی دختری خواه
دیشان گفت صد دختر فرستید و لیکن جمله با مادر فرستید
که تا من نیز هر یک را ببینم ز جمله هر که را خواهم گزینم
بزرگان شهر همان روز صد دختر زیبا همراه مادرانشان به عبادتگاه زن فرستادند تا از میان آنان جفت خویش را انتخاب نماید.
بزرگانش بعشق دل همان روز فرستادند صد دختر دلفروز
همه با مادر خود پیش رفتند ز شرم خویش بس بیخویش رفتند
همه در انتظار آن که تا شاه که را رغبت کند یا کیست دلخواه
ادامه دارد (انشا الله)
ادامه مطلب

حکایت زن پارسا



حکایت زن پارسا
زنی بسیار زیبا و پرهیزگاربود .
زنی بوده است با حسن و جمالی شب و روز از رخ و زلفش مثالی
یعنی رویش مثل خورشید سفید و موهایش مثل شب سیاه بودند. در زیبایی بسیار بینظیر بود .
دو چشم و ابروی او صاد و نون بود دلیلش نص قاطع نی که نون بود
صدف گویی لب خندان او بود که مرواریدش از دندان او بود
این زن بسیار زیبا شوهری مسلمان و خوب داشت و به ارامی زندگی می کرد بالاخره شوهر تصمیم گرفت به حج برود و بنا بر این برادر کوچکتر خود را سفارش نمود همسرش را در غیاب وی نگهداری نماید.
مرد به حج رفت و برادرش به خدمت زن مشغول شد روزی ناگهان چشمش به چهره زن افتاد و به یکباره عاشق وی شد.
چنان در دام آن دلدار افتاد که صد عمرش به یک دم کار افتاد
به خود خواندش به زور و زر و زاری بدر راند آن زن از پیشش به خواری
مرد که عاشق زن برادر شده بود هر چه خواهش و التماس نمود تا به وی نزدیک شود زن او را از خود رانده و نصیحتش کرد که از فکر گناه منصرف شود
بدو گفت نداری از خدا شرم؟ برادر را چنین می داری آزرم ؟
تو را دین و دیانت این است؟ برادر را امانت داری این است؟
برو توبه گزین و با خدا گرد و از این اندیشه فاسد جدا گرد
نصیحتهای زن در مرد هیچ تاثیر ننمود و او همچنان بر مقصد بد خود پافشاری می نمود
به زن آن مرد گفتا نیست سودت مرا خشنود باید کرد زودت
مرد وقتی مایوس شد ، زن پرهیزگار را تهدید نمود و گفت اگر به حرف من گوش نکنی تو را رسوا و نابود می کنم. زن توجهی به تهدیدات وی ننمود و گفت من از نابود شدن نمی ترسم .
آن مرد با خود فکر کرد حال که تا این اندازه پیش رفتم اگر زن را رها کنم وقتی برادرم برگردد حتما راز را می گوید بنا بر این باید او را نابود کنم. مرد رفت و چهار نفر را پول داد و آنها را به نزد قاضی برد و به زن تهمت زنا زد . آن چهار نفر هم گواهی دادند . قاضی حکم سنگسار نمودن زن را صادر نمود.
زن را به میدان بردند و سنگسارش نمودند زن با بدن خونین بیهوش افتاد آنها فکر کردند او مرده است.
چو سنگ بی عدد بر زن روان شد گمان افتادشان که از زن روان شد
چون سنگ زیاد زدند فکر کردند روح از بدن وی خارج شده و او مرده است . چون زن کسی را نداشت که جنازه اش را جمع کند برای عبرت دیگران جنازه زن را همانجا رها کرده و به کار خود رفتند.
برای عبرت خلق جهانش رها کردند آن جا همچنانش
زن بیچاره بر هامون بمانده میان خاک غرق خون بمانده
زن تمام شب بیهوش بود نزدیک صبح بهوش آمد و شروع به ناله کرد . مرد بیابانی از آنجا با شتر عبور می کرد وقتی ناله زن را شنید آمد و او را بر شتر خود سوار نموده به صحرا و منزل خود برد مدتی تیمار داریش نمود تا اینکه زن حالش خوب شد وقتی سالم شد دوباره زیباییش نمایان گشت. مرد بیابانی عاشقش شد و از وی خواست تا با وی ازدواج کند اما زن قبول ننمود و گفت من شوهر دارم مگر می شود شوهر دیگری بگیرم؟
به زن گفتا که شو جفت حلالم که مُردم ، زنده گردان از وصالم
زنش گفتا مرا چون شوی باشد چگونه شوی دیگر روا باشد؟
وقتی آن مرد از ازدواج حلال مایوس شد تلاش بسیار کرد که زن را بقبولاند تا با وی زنا کند اما زن به هیچ صورتی قبول ننمود و آنقدر نصیحتش نمود که مرد صحراگرد توبه کرد و زن را به عنوان خواهر خویش قبول نمود و به وی گفت کنار خانواده ام می توانی به عبادت خود مشغول شوی . من همانطور که از خانواده ام نگهداری می کنم از تو هم نگهداری می کنم.
مدتی گذشت روزی غلام سیاه پوست مرد صحرایی چشمش به جمال بینظیر زن افتاد و سخت فریفته اش شد و لذا از زن تقاضا وصال نمود زن به وی گفت : تو یک برده و مثل شب سیاه هستی اگر من چنین چیزی قبول می کردم ارباب تو را می پذیرفتم برو به راهت .
غلام سیاه پوست تلاش بسیار کرد نتیجه نگرفت بالاخره تهدید نمود و گفت اگر به حرف من توجه نکنی تو را نابود می کنم. زن توجهی نکرد . یک شب غلام بلند شد و رفت طفل گهواره ای اربابش را کشت و جسدش را آورد زیر بالین زن گذاشت . صبح وقتی زن ارباب از ناپدید شدن کودک خود با خبر شد شیون و زاری نمود و به دنبالش گشت . ناگهان جسد بیجان کودک از زیر بالین زن پیدا شد . زن بیخبر از همه جا را به عنوان قاتل گرفتند.
زن با ارباب یعنی همان برادر خوانده و پدر بچه سخن گفت و گفت : خداوند به انسان عقل داده که انسان فکر کن. تو مرا به عنوان خواهر خود قبول نمودی و در حق من خوبی بسیار کردی آیا با عقل جور در می آید که من طفل خردسال تو را بکشم؟ اصلا برای من چه امتیازی به وجود می آورد که چنین جنایی کرده باشم؟
مرد مقداری فکر کرد و گفت : باور می کنم که این کار را نکرده ای اما مشکل بزرگی پیش آمده و آن اینکه زن من تو را به عنوان قاتل فرزندش می شناسد و هر لحظه تو را ببیند به یاد فرزندش می افتد بنا بر این چاره ای نیست مگر اینکه تو از اینجا بروی . زن قبول کرد . مرد سیصد درهم پنهانی به وی داد و گفت اینها را در راه خرج کن و برو .
زن پولها را گرفت و به راه افتاد از بیابانها گذشت تا به یک ابادی رسید دید جمعیتی جمع هستند زن نزدیک رفت دید همه مردم جمع هستند و مامورین می خواهند جوانی را به دار بزنند و اعدامش کنند . زن پرسید چرا آن جوان را اعدام می کنند ؟ آنها گفتند: چون نتوانسته خراج و مالیات را بپردازد او را می خواهند اعدام کنند تا دیگران بترسند و مالیات بپردازند. حاکم ظالم است و هر سال یکی را به همین خاطر اعدام می کند.
زن پرسید : مالیاتش چقدر است؟ گفتند سیصد درهم. زن مدتی با خود فکر کرد بعد پرسید : اگر کسی مالیات او را بپردازد آیا رهایش می کنند گفتند: بله فورا آزادش می کنند.
زن سیصد درهم را داد و مرد جوان را از بالای چوبه دار پایین آوردند . زن دوباره به راه افتاد. مردم جوان پرسید چه کسی مالیات مرا پرداخت؟ آن زن را نشانش دادند. جوان چون تیری به دنبال وی افتاد.
درم چون داد زن حالی روان شد چو تیری از پی او آن جوان شد
چو روی زن بدید از عشق جانش به لب آمد به گردون شد فغانش
سراسیمه شد و فریاد می کرد که از دارم چرا آزاد می کرد؟
وقتی چشم جوان بر جمال آن زن زیبا رو و مهربان افتاد بیدرنگ عاشقش شد. زن به راهش می رفت و جوان در کنارش زاری و التماس می کرد .
بسی با زن بگفت و کرد زاری نیاوردش از آن جز شرمساری
زنش گفتا : مراعات من این است؟ من آن کردم، مکافات من این است؟
جوان گفتش دلم بردی و جانی چه گونه از تو سر تابم زمانی ؟
بسی رفتند و گفتند و شنیدند که تا هر دو به دریایی رسیدند
آنها با همین جنگ و دعوا رفتند تا بالاخره به دریایی رسدند جوان عاشق و از اعدام نجات یافته وقتی مایوس شد نامردی بزرگی کرد. کشتی ایستاده بود و تعداد زیادی بازرگان مشغول بارگیری بودند جوان به نزد یکی از آنان رفت و گفت: من یک کنیزی بسیار زیبا رو دارم فقط مقداری بداخلاق است به همین خاطر قصد دارم او را بفروشم. زن وقتی این مطلب را شنید به آن بازرگان گفت من آزاده ام و کنیز کسی نیستم و شوهر دارم . مرد بازرگان وقتی زیبایی وی را دید بیدرنگ صد درهم به جوان نامرد داد و زن را خرید و آنگاه با زور و خشونت زن را سوار کشتی کردند.
بدان بازارگان زن گفت زنهار مرا از وی مشو هرگز خریدار
که شوهر دارم و آزادم آخر رسید از دست او فریادم آخر
سخن بازارگان نشنید از وی به دیناری صدش بخرید از وی
به صد سختیش در کشتی نشاندند و از آنجا در زمان کشتی براندند
ادامه دارد (انشا الله)
ادامه مطلب