۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

از اخبار مطبوعات

ادامه مطلب

سخنان حضرت علی

سخنانی از حضرت علی مرتضی
نظر حضرت علی در مورد حضرت عمر
لله در عمر فقد قوم الاود و داوی العمد و اقام السنه و خلف الفتنه ذهب النقی الثوب قلیل العیب اصاب خیرها و سبق شرها ادی الی الله طاعته و اتقاه بحقه .
نهج البلاغه : شرح فیض الاسلام ، جز 4 کلام 219 .
شرح ابن ابی الحدید ج 3 ص 92 جز 12
شرح ابن میثم بحرانی ج 4 ص 96 97
الدره النجفیه دنبلی ص 257 ..... در بعضی نسخه ها آمده . لله در فلان .
ترجمه : " خداوند نیکیهای عمر را پاداش دهد که کجیها را راست نمود و بیماریها را درمان کرد و سنت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را برپا داشت و فتنه ها و تبهکاریها را پشت سر گذاشت و در زمانش فتنه ای رخ نداد . پاک و کم عیب از دنیا رفت.
نیکویی خلافت را دریافت و از شر آن پیشی گرفت . طاعت خدا را به جای آورد و آنچنانکه سزاوار بود از خدا ترسید و پرهیزگاری نمود."
ادامه مطلب

سخنان حضرت علی

سخنانی از حضرت علی رضی الله عنه
ومن کتاب له عليه السلام
إلي أمراء البلاد في معني الصلاة
أَمَّا بَعْدُ، فَصَلُّوا بَالنَّاسِ الظُّهْرَ حَتَّي تَفِيءَ الشَّمْسُ مِنْ مَرْبِضِ الْعَنْزِ. وَصَلُّوا بِهِمُ الْعَصْرَ وَالشَّمْسُ بَيْضَاءُ حَيَّةٌ فِي عُضْوٍ مِنَ النَّهَارِ حِينَ يُسَارُ فِيهَا فَرْسَخَانِ. وَصَلُّوا بِهِمُ الْمَغْرِبَ حِينَ يُفْطِرُ الصَّائِمُ، وَيَدْفَعُ الْحَاجُّ إِلَي مِنًي. وَصَلُّوا بِهِمُ الْعِشَاءَ حِينَ يَتَوَارَي الشَّفَقُ إِلَي ثُلُثِ اللَّيْلِ. وَصَلُّوا بِهِمُ الْغَدَاةَ والرَّجُلُ يَعْرِفُ وَجْهَ صَاحِبِهِ. وَصَلُّوا بِهِمْ صَلاَةَ أَضْعَفِهِمْ، وَلاَ تَکُونُوا فَتَّانِينَ
ترجمه :
نامه 052- به فرمانداران شهرها
[صفحه 171]
وقتهاي نماز پنجگانه پس از ياد خدا و درود!
نماز ظهر را با مردم وقتي بخوانيد که آفتاب به طرف مغرب رفته، سايه آن به اندازه ديوار خوابگاه باز گردد،
و نماز عصر را با مردم هنگامي بخوانيد که خورشيد سفيد و جلوه دارد، در پاره‏اي از روز بخوانید طوری که تا غروب مي‏شود بتوان دو فرسخ راه پيمود.
و نماز مغرب را با مردم زماني بخوانيد که روزه‏دار افطار، و حاجي از عرفات به سوي مني کوچ مي‏کند.
و نماز عشاء را با مردم وقتي بخوانيد که شفق پنهان مي‏گردد تا يک سوم از شب بگذرد
و نماز صبح را با مردم هنگامي بخوانيد که شخص چهره همراه خويش را بشناسد، و در نماز جماعت در حد ناتوان آنان نماز بگذاريد، و فتنه‏گر مباشيد.
ادامه مطلب

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

بازی با بوش

زنگ تفریح
بازی با بوش
برای بازی با بوش
اینجا کلیک نمایید
ادامه مطلب

نام یک صحابی در قرآن

نام یک صحابی در قرآن
خداوند در قرآن کریم در مورد تعداد زیادی از یاران پیامبر آیاتی نازل فرموده است اما از هیچ کدام نام نبرده اند تنها صحابی که نامش در قرآن ذکر شده ، " زید " است.
زید کیست؟
روزی حضرت خدیجه به بازار رفته بود در بازار برده فروشان چشمش به پسر کوچک قشنگی افتاد . حضرت خدیجه آن پسرک را خریداری نموده به خانه آوردند.
پیامبر خدا هنوز به پیامبری نرسیده بودند و محمد امین نامیده می شدند. پیامبر چون فرزندان پسرش را از دست داده بودند به زید خیلی محبت می نمودند و مثل فرزند خودش از وی نگهداری می کردند خدیجه وقتی چنین دید زید را به پیامبر هدیه نمود.
زید پسر سردار یکی از قبایل اطراف مکه بود که دزدان عرب او را دزیده بودند و به عنوان برده فروخته بودند.
حارثه به دنبال فرزند گم شده خویش بود که خبر شد او در مکه است . حارثه خود را به مکه رسانید و در مورد پسرش تحقیق نمود. آنجا متوجه شد که پسرش غلام (برده ) شخصی به نام محمد امین است. از مردم در مورد محمد امین سوال کرد. همه مردم تعریف نمودند و گفتند شخص بسیار محترم مهربان و خوبی است سخت گیر نیست و مطمئن باش پسر تو را به تو پس می دهد.
زید بن محمد
حارثه آمد و با محمد امین ملاقات نمود و به وی گفت من تعریف شما را زیاد شنیده ام خدمت شما آمده ام که به شما بگویم : زید برده نیست او پسر من است هر چه پول می خواهی حاضرم بدهم فرزندم را به من برگردانید.
پیامبر خدا که خیلی زید را دوست داشت نمی خواست به این زودی او را از دست بدهد لذا به حارثه گفت : بیا من و شما یک معامله می کنیم. حارثه با تعجب گفت چه معامله ای؟
پیامبر فرمود : زید را می آوریم اینجا که از من و تو یکی را به عنوان پدر خویش انتخاب کند . اگر شما را قبول کرد من از شما هیچ پولی نمی خواهم ولی اگر مرا به عنوان پدر خویش انتخاب کرد شما باید دست بکشید و او را برای من بگزارید.
حارثه سخت تعجب کرد زیرا غلامی و بردگی آنچنان سخت است که اصلا ممکن نیست زید آزادی و راحتی و پدر خویش را ول کند و به غلامی و بردگی و ذلت تن بدهد مگر آنکه محبتی بالاتر از محبت پدر اصلیش دیده باشد.
حارثه با تعجب گفت : مگر ممکن است زید شما را از من ترجیح دهد؟
پیامبر فرمود : من می گویم اگر مرا ترجیح داد شما انتخاب او را محترم بشمارید.
حارثه گفت : اگر چنین شد من هیچ حرفی ندارم می روم پی کار خودم.
پیامبر زید را احضار نمود. زید وقتی آمد پیامبر خدا فرمودند: ای زید این شخص را می شناسی؟
زید گفت بله می شناسم. حارثه پدرم است .
پیامبر خدا فرمودند از من و حارثه یکی را به عنوان پدر خویش انتخاب کن.
حارثه از ترس آنکه مبادا زید اشتباه کند شروع کرد به نصیحت کردن و گفت ای زید تو نمی دانی بردگی چقدر سخت است بردگی داغی همیشگی است ...
زید با اطمینان گفت ای پدر من در نزد این شخص برده نیستم او از شما خیلی مهربان تر است و من او را به عنوان پدرم قبول دارم.
حارثه که بشدت تعجب کرده بود گفت پس خیالم راحت شد حتما شما با او بیشتر از من محبت کرده اید که شما را از من بیشتر دوست دارد.
پیامبر خدا همراه حارثه و زید بلند شدند و آمدند در جمعی از مردم قریش ایستادند و فرمودند : ای مردم من شما را گواه می گیرم که من این پسر را آزاد نمودم از امروز به بعد او فرزند من است.
خلاصه حارثه وقتی این صحنه های شگفت انگیز را دید با خیالی آسوده برگشت و نام زید در مکه به عنوان زید بن محمد مشهور شد تا روزی که زید بزرگ شده بود و آیه نازل شد : ادعوهم لابائهم . آنان را به نام پدرانشان بخوانید. از آن روز به بعد مجددا او را زید ابن حا رثه نامیدند.
زید افتخار پیدا نمود که در خانه پیامبر بزرگ شد و نامش در قرآن کریم ذکر شد . در سوره احزاب جاییکه خداوند می فرماید: فلما قضی زید منها وطرا ...
حارثه بعدها که آوازه بلند پسرش را می شنید خداوند را شکر می کرد و می گفت پسرم عاقل بود اگر به نزد من می آمد چنین مقامی حاصل نمی کرد.
زید پدر اسامه است اسامه را نیز رسول خدا شدیدا دوست داشتند چون از کوچکی خودش بزرگش نموده بودند مثل فرزند حقیقی خودش . طوریکه هر گاه مسئله مهمی پیش می آمد و کسی دیگر جرات نمی کرد با پیامبر سخن بگوید اسامه را می فرستادند.
رضی الله عنهم اجمعین
ادامه مطلب

تسبیحات فاطمی

تسبیحات فاطمی
همانطور که قبلا گفتیم فاطمه و علی زندگی کاملا فقیرانه ای داشتند بیشتر وقتها گرسنه بودند رختخوابشان پوست قوچی بود که هر وقت می خواستند روی آن بخوابند آنرا به گونه ای می انداختند که پشمهایش بالا باشد تا برای خوابیدن نرم شود. و هر وقت می خواستند روی آن به شتر چیزی بدهند بگونه ای می انداختند که پوست آن بالا باشد تا علفهای کمتری به آن بچسبند.
فاطمه دستهایش از زحمت زیاد آبله شده بودند و شانه هایش از آب کشیدن زخمی شده بودند روزی در محضر پیامبر خدا تعدادی برده آورده بودند . حضرت علی به حضرت فاطمه گفت : تو برو و از پیامبر خدا تقاضا کن بلکه یکی از آن برده ها به ما بدهند تا از زحمت آب و زحمت شتر راحت بشوی.
حضرت فاطمه به خانه پیامبر و عایشه آمد . پیامبر خدا پرسیدند : برای کاری آمدید؟ فاطمه از حیای زیاد رویش نشد تقاضای خودش را مطرح کند و لذا گفت : نه همینطوری آمدم به شما سلام نمایم.
وقتی فاطمه برگشت و ماجرا را برای حضرت علی گفت ، حضرت علی بلند شد و گفت بیا با هم برویم.
آنها آمدند و مشکلات خود را با رسول خدا در میان گذاشتند . پیامبر خدا فرمودند: اهل صفه گرسنه هستند و من قصد دارم این برده ها را بفروشم و برای آنها غذا تهیه کنم.
فاطمه و علی دست خالی بر گشتند. (یا موقع ظهر بود یا شب بود که آنها ) آنها دراز کشیده بودند تا بخوابند لحاف بسیار کوچکی داشتند که اگر می خواستند سرشان را بپوشانند پاهایشان بیرون می شد و اگر می خواستند پاهای خود را زیر لحاف کنند سرشان بیرون می شد . در این موقع پیامبر خدا صل الله علیه و سلم آمدند آنها سریع بلند شدند اما پیامبر فرمودند بر سر جایتان بمانید . سپس فرمودند :
آیا به شما چیزی یاد ندهم که بهتر باشد برای شما از آن چیزی که از من خواسته بودید؟ آنان گفتند بلی یا رسول الله. پیامبر خدا فرمودند کلماتی را جبرئیل امین به من یاد داد که من آنها را به شما یاد می دهم.
هر وقت خواستید بخوابید 33 بار بگویید : سبحان الله 33 بار بگویید : الحمدلله 34 بار بگویید: الله اکبر .
حضرت علی رضی الله عنه وقتی این حدیث را بیان کردند ، فرمودند : قسم بخدا من از روزی که پیامبر این کلمات را به ما یاد دادند هرگز آنها را ترک ننموده ام.
کوفیان نامرد که همیشه منتظر بودند به اصطلاح مچ علی را بگیرند یکی از آنان به نام ابن الکوا گفت : حتی شب جنگ صفین؟ حضرت علی گفت : خدا شما اهل عراق را بکشد بلی حتی شب جنگ صفین.
ادامه مطلب

بخشندگی برمکیها

بخشندگی برمکیها
چنانکه شنیده ایم برمکیها خانواده ای ایرانی بودند که بر اثر لیاقت و شایستگی خود به بالاترین مقامهای حکومت بنی عباس رسیده بودند آنان مدتها وزیران حکومت بنی عباس بودند.
بخشندگی و حسن سیرتشان زبانزد خاص و عام بود طوری میان مردم جا باز کرده بودند که مردم آنان را بیشتر از خلیفه عباسی می شناختند و دوست داشتند آنان با مدیریت خوبی حکومت را اداره می نمودند. تا اینکه حسادت حاسدان و بهتانهای دروغ گویان میان آنان و خلیفه عباسی (مامون) فاصله ایجاد کرد تا جاییکه در یک شب ناگهان خلیفه عباسی دستور داد همه آن خاندان را دستگیر و اکثرشان را کشتند. هنوز علت این دگرگونی ناگهانی بصورت رازی در تاریخ مدفون است و هیچ کسی بدرستی نمی داند چه چیزی سبب این تصمیم مهم شده بود.
قصه ذیل گوشه ای از بخشندگی آنان را برای ما مجسم می سازد.
ابن جوزی نقل می کند: بعد از نابودی برامکه روزی به مامون خبر دادند مردی هر روز بر سر قبر برمکیها حاضر می شود و بسیار گریه می کند و شعر می گوید.
مامون فورا دستور داد او را دستگیر نموده و بیاورند. وقتی آن شخص را به نزد مامون آوردند او از زندگی خود نا امید شده بود و مطمئن بود به جرم هواداری برامکه کشته خواهد شد.
مامون پرسید: چه چیز تو را وا داشت اینچنین بر قبرها گریه کنی؟ او جواب داد : ای امیر المومنین آنان بر من خیر بسیار رسانیدند. مامون پرسید: چه نیکی به تو کردند؟
او گفت: من منذر بن مغیره اهل دمشق هستم . من در دمشق در نعمت بسیار بودم . کم کم همه نعمتها از من گرفته شدند به جایی رسیدم که مجبور شدم ساختمان خود را نیز بفروش برسانم بعد از مدتی کاملا فقیر شده بودم . برخی از دوستان به من گفتند باید به سوی برمکیها به بغداد بروی. چون راه و چاره دیگری نداشتم اهل و عیال را برداشتم و به بغداد آمدم . همراه من از خانواده ام بیست و اندی فقط زن بودند . وقتی به حومه بغداد رسیدم مسجد متروکی بیرون شهر پیدا نمودم و خانواده ام را آنجا جا دادم . هیچ چیزی برای خوردن نداشتیم. فورا به سوی برامکه پرسان و جویان راه افتادم به مسجدی آمدم که می گفتند آنان در آن مسجد نماز می خوانند وقتی وارد مسجد شدم گروهی در آن مسجد بودند که من هیچگاه خوش سیماتر از آنان ندیده بودم . پس از ادای نماز آنان نشستند و من نیز همراهشان نشستم و شروع کردم به فکر کردن که با چه الفاظی و چگونه از آنان تقاضای کمک بکنم تا بتوانم برای خانواده خود غذایی تهیه کنم. اما حیا و شرم زبانم را قفل کرده بود نمی توانستم سخن بگویم.
همچنان غرق در افکار و پریشانی خدم بودم که ناگهان خدمتگزاری آمد و این جماعت را به جایی دعوت نمود همه بلند شدند و من نیز همراهشان راه افتادم رفتیم تا وارد یک قصر بسیار زیبا و عظیم شدیم وسط مجلس شخص بزرگواری نشسته بود که بعد متوجه شدم یحی برمکی (وزیر مامون) است . یحیی در این مجلس عقد دخترش عایشه را با پسر عمویش بست . سپس برای ما شام مفصلی آوردند پس از صرف شام چیزهای زیادی میان ما پخش کردند خوشبویی بر سر ما ریختند و در آخر خدمتگزاران آمدند و جلوی هر شخصی یک سینی نقره ای گزاشتند که روی هر کدام هزار سکه طلا بود . همه طلاهایشان را برداشتند و رفتند جز من که مانده بودم و سینی طلا جلویم بود و از شدت ترس و وحشت جرات نمی کردم به آن دست بزنم . باور نمی کردم آنها مال من هستند می ترسیدم تا دست دراز کنم کسی مرا نهیب زند و باز دارد . تا اینکه یکی از خدمتگزاران به سویم آمد و گفت : بردار و برو. با تردید و ترس دستم را دراز کردم و سکه ها را با عجله در جیبهایم خالی کردم و سینی نقره ای را زیر بغلم پنهان نمودم بشدت هراسان بودم مبادا آنها را از من پس بگیرند. به این طرف و آنطرف نگاه می کردم آنگاه طوری که کسی مرا نبیند حرکت کردم متوجه نبودم که وزیر تمام حرکات مرا زیر نظر دارد . نزدیک در رسیده بودم که ناگهان خادمان یکصدا مرا از پشت سر صدا کردند . با ناراحتی ایستادم مرا به سمت وزیر برگرداندند خیلی نا امید شدم و دانستم آنها را از من پس خواهند گرفت. یحیی از من پرسید : چرا تو اینقدر می ترسی؟ مگر اهل این شهر نیستی ؟ من تمام قصه زندگی خود را تعریف کردم . یحیی به گریه افتاد . سپس به فرزندانش گفت اینرا با خودتان ببرید. خادمی آمد و طلاها را با سینی از من پس گرفت . آنگاه مرا به منزلی مجلل بردند. برایم بهترین لباسها را آوردند و مرا مثل فرزندان خودشان پذیرایی نمودند و مورد محبت قرار دادند من ده روز آنجا در بهترین نعمتها بودم اما فکرم همه اش پیش خانواده ام بود با خود می گفتم آنها در آن مسجد متروکه چه می کنند؟ زمانیکه ده روز به پایان رسید همان خادم قبلی به نزد من آمد و گفت : آیا به نزد خانواده ات نمی روی ؟ با خوشحالی گفتم : آری می روم.
آن خادم جلویم به راه افتاد و مرا به طرف محله ای از بغداد برد . طلاها را به من نداند با خود می گفتم ای کاش قبل آنکه طلاها را از مکن بگیرند به نزد خانواده ام می رفتم و ای کاش خانواده ام می دیدند آنهمه طلا دارم.
خادم مرا به سوی خانه ای برد که مانند او را ندیده بودم . وقتی وارد شدم با کمال تعجب دیدم خانواده ام همچون افراد پولدار و اشراف در لباس حریر و ابریشم و طلا هستند خیلی تعجب کردم . وقتی خادم برگشت و ما تنها شدیم خانواده ام دورم جمع شدند سپس دو پاکت به من دادند و مرا به کنار کیسه های پر از پول که قبل از آمدن من به آنجا آورده بودند بردند . نگاه کردم ده هزار سکه طلا و صد هزار درهم نقره برای من به خانه آورده بودند. آن دو پاکت را نگاه کردم یکی سند مالکیت آن خانه با تمام امکاناتش بود و دیگری سند مالکیت دو قریه زیبا بیرون شهر بود که به من هدیه شده بودند.
به اینصورت من در سایه برمکیها در ناز و نعمت بودم تا اینکه آنان مورد غضب قرار گرفتند و از بین رفتند. عمرو بن مسعده (یکی از صاحب منصبان حکومت) آن دو قریه مرا نیز از من گرفت. این است که هر وقت دچار گرسنگی و تنگدستی می شوم به محله آنها و کنار قبرهایشان می آیم و گریه می کنم.
مامون که متاثر شده بود دستور داد دو قریه وی را پس بدهند در این وقت آن مرد بشدت گریه کرد .
مامون پرسید تو را چه شد؟ آیا من به تو نیکی نکردم؟ گفت : بلی نیکی کردی ولی اینهم از برکت همان برمکیها است. مامون گفت: برو و همچنان به دوستیت با آنان ادامه بده که وفاداری و نمک شناسی نیکو و مبارک است. ( البدایه و النهایه)
ادامه مطلب

درگاه پادشاهان

درگاه پادشاهان
عارف و عالم بزرگ عطاء خراسانی فرموده است : علمای قبل از شما با علمشان از دنیای دیگران خود را بی نیاز نگهداشته بودند . ایشان به سوی اهل دنیا و آنچه در دستشان است هیچ توجهی نمی نمودند در این وقت اهل دنیا بخاطر علاقه مندی به علم آنان آنچه مال داشتند خرج می نمودند . اما امروزه در زمان ما اهل علم بخاطر رغبت به دنیای ثروتمندان علمشان را برای آنان پخش می کنند اما اهل دنیا چون جای علم را (در نزد چنین آدمهایی) خراب می بینند بی نیازی می کنند .
سپس ایشان خطاب به خودشان می فرماید: ای عطاء از درگاه حکام و سلاطین دور و برحذر باش زیرا در نزد درهای ایشان فتنه ها هستند بسیار. تو از دنیای آنان چیزی نمی گیری مگر اینکه آنان از دین تو همان اندازه می گیرند و کم می کنند.
ایشان در جایی دیگر خطاب به خود فرموده است: وای بر تو ای عطاء ! علمت را به نزد کسی می بری و به نزد کسی می روی که درش را به روی تو می بندد و ثروتمندی خود را از تو پنهان می دارد در حالیکه در آن کسی را که فرموده : ادعونی استجب لکم را رها می کنی .
وای بر تو ای عطاء شکمت دریایی است از دریاها و دره ای است از دره ها که آن را هیچ چیزی پر نمی کند مگر خاک "
البدایه والنهایه ج 9 ص 351 - 55 3
ادامه مطلب

رسم بندگی

حکایت
رسم بندگی
دوستی سلطان محمود غزنوی و ایاز

سلطان محمود غزنوی پادشاه قدرتمندی بود و همچون پادشاهان دیگر تعداد زیادی اطرافی و همنشین داشت.
یکی از اطرافیانش شخص فقیری بود به نام ایاز. سلطان محمود ایاز را خیلی دوست داشت بهمین خاطر تمامی اطرافیان سلطان به وی حسادت می کردند و بر علیه وی توطئه می نمودند.
یک روز عده زیادی از وزرا به وی گزارش نمودند که ایاز دزد است. سلطان محمود پرسید دلیل شما بر دزدی وی چیست؟ گفتند این است که ایاز در خانه اش یک اتاق مخصوص دارد که شدیدا مراقب است مبادا کسی داخل آن اتاق را ببیند لذا حدس و گمان ما این است که او مقدار زیادی از جواهرات و اشیاء قیمتی را در آنجا نگهداری می کند. خلاصه آنقدر گفتند که سلطان نیز در شک افتاد و همه با هم برای بازرسی اتاق مخصوص ایاز راه افتادند وقتی آنجا رسیدند ایاز را احضار نمودند . پادشاه به ایاز دستور داد در اتاق را بازکند ایاز به زانو افتاد و التماس زیاد کرد که از بازدید اتاق و افشای اسرارش صرفنظر کنند اما فایده ای نداشت وزیران حسود وقتی نگرانی و التماس ایاز را دیدند شکی نداشتند که در آن اتاق مدرک محکمی بر خیانت ایاز پیدا خواهد شد و کار ایاز برای همیشه تمام است.
ایاز مجبور شد قفل در را باز کند پادشاه و اطرافیانش وارد اتاق شدند . با کمال تعجب دیدند اتاق خالی است و چیزی قابل توجهی در آن نیست یک پیراهن بسیار کهنه و یک کت کهنه و کفشی پاره روی دیوار آویزان بود . پادشاه تعجب نمود و بالاخره از ایاز در مورد راز آن لباسهای کهنه سوال نمودند .
ایاز مجبور شد رازش را افشا نماید. او گفت اینها لباسهای من هستند زمانیکه فقیر بودم و برای اولین بار اینجا آمدم و جزو خدمتگزاران پادشاه شدم . هر وقت غرور به سراغم می آید و تکبر وجودم را می گیرد به این اتاق می آیم و این لباسها را لحظاتی می پوشم و به خودم می گویم : ایاز تو همان کسی هستی که این لباسها را می پوشیدی .
پادشاه وقتی این سخنان را شنید بی اختیار او را به آغوش گرفت و حسودان بیش از قبل خجل شدند.
مدتها گذشت باز عده زیادی از امرا نسبت به توجه خاصی که پادشاه به ایاز می نمود اعتراض کردند سلطان محمد غزنوی تصمیم گرفت به آنها بفهماند چرا به ایاز بیشتر توجه می کند .
یک روز صبح زود سلطان محمود قبل از رسیدن وزیرانش وارد اتاق کارش شد و منتظر نشست اولین وزیر وارد شد سلطان محمود یک گوهر بسیار گرابنها را روی میزش گزاشته بود وقتی وزیر وارد شد سلطان او را نزدیک صدا زد و گفت این گوهر را ببین . او آنرا برداشت و با شگفتی نگاه کرد پادشاه پرسید بنظر شما چقدر می ارزد او جواب داد یک مملکتی می ارزد گوهری است گرانبها. پادشاه گفت : من به شما دستور می دهم آنرا بشکن. وزیر گفت سبحان الله من مگر دشمن مال تو هستم من این کار را نمی کنم. پادشاه گفت : آفرین بر تو . و یک جایزه خوبی به او داد آن وزیر با خوشحالی سر جای خودش قرار گرفت وزیر دیگر آمد پادشاه با وی نیز همین حرفها را زد و جواب او نیز همان بود یعنی من چنین گوهر گرانبهایی را نمی شکنم و پادشاه به او نیز جایزه داد . بهمین ترتیب حدود 60 نفر از بزرگان و وزرا و صاحب منصبان آمدند و همه از شکستن گوهر اجتناب نمودند و جایزه گرفتند . آنان پچ پچ با خود حرف می زدند و می گفتند چه روز خوبی است که سر صبحی جایزه و رضایت پادشاه را حاصل کردیم .
در این موقع ایاز وارد شد پادشاه او را صدا زد و گوهر را به وی نشان داد همه چشمها به او دوخته شده بود که او چه کار می کند. پادشاه پرسید این چقدر می ارزد؟ ایاز جواب داد خیلی ارزشمند است پادشاه گفت به تو دستور می دهم بشکنش . ایاز بیدرنگ دستش را بالا برد و محکم آنرا به زمین زد و تکه تکه اش کرد . فریاد اعتراض و عصبانیت و تعجب همه حاضران یکصدا بلند شد همه با عصبانیت بر سر ایاز داد زدند : ای احمق چرا چنین گوهر گرانبهایی را تلف نمودی؟ ایاز نیز با خشم جواب داد: مگر من چه کردم که شما اینگونه فریاد می زنید ؟ من چه کار به گرانبهایی گوهر دارم . من فرمان پادشاه را اجرا کردم آیا فرمان پادشاه ارزشمندتر است یا یک سنگ رنگین؟
حاضران می خواستند بیشتر با وی مجادله کنند که ناگهان متوجه نگاه خشم آگین پادشاه شدند. آه از نهاد همه بر آمد و سکوت مرگبار آنان را فرا گرفت متوجه شدند چه اشتباه مهمی کرده اند . هر کدام در دلشان آرزو می کرد ای کاش متوجه منظور پادشاه می شد و آن گوهر را می شکست. اما پشیمانی دیگر سودی نداشت .
پادشاه با عصبانیت صدا زد ای جلاد بیا و سر این خسان را از تن جدا کن تا دیگر در مجلس من چنان افراد پستی که چشمشان به زر و مال است حاضر نشوند .
جلاد با شمیری برهنه فورا وسط مجلس آمد در این هنگام ایاز فوری به مقابل پادشاه رفت و دستهایش را بست و از وی خواهش کرد از گناه آن نادانها درگذرد . پادشاه شفاعت ایاز را پذیرفت و آنان را که از شرمندگی می خواستند آب شوند مورد بخشش قرار داد.
این داستان زیبا را مولانا جلال الدین رومی در مثنوی خودش آورده است.
تنیجه گیری که از این داستانها کرده اند این است که :
یک انسان وقتی نعمتهای خداوند را حاصل می کند نباید گذشته خودش را از یاد ببرد نباید. تکبر و سرکشی نماید.
یک بنده خدا چشمش باید متوجه امر و فرمان خدا باشد نه مال و منال . فرمان خدا از هر چیزی برایش ارزشمند تر باشد.
ادامه مطلب

حب دنیا

حب دنیا
حضرت عیسی می خواست جایی برود مردی آمد و گفت می خواهم شما را همراهی کنم. حضرت عیسی قبول کرد آن دو راه افتادند سه عدد نان به عنوان توشه راه همراهشان بود . آمدند تا به کناره آبی رسیدند نشستند و با هم دو قرص نان را خوردند یک قرص نان باقی ماند حضرت عیسی به کناره آب رفت تا آب بنوشد. وقتی برگشت دید هیچ نانی نمانده پرسید نان سوم چی شد؟ همراهش گفت نمی دانم.
راه افتاده و با هم رفتند تا جایی که دوباره گرسنه شدند در همین موقع آهویی دیدند که دو بره داشت حضرت عیسی صدا زد یکی از بره های آهو به نزد آنان آمد حضرت عیسی گرفت و ذبحش نمود و کباب کردند و خوردند بعد از خوردن گوشتها حضرت عیسی به استخوانها گفت : قم باذن الله . بچه آهو دوباره زنده شد و به نزد مادر خود بازگشت. حضرت عیسی رو کرد به مرد همراهش و گفت به نام آن کسی که چنین معجزه ای به تو نشان داد بگو نان سوم چی شد؟ گفت نمی دانم.
رفتند تا به رودخانه ای رسیدند حضرت عیسی دستش را گرفت و روی آب راه رفتند وقتی از آب عبور کردند ، حضرت عیسی گفت تو را به نام همانکسی که چنین معجزه ای به تو نشان داد، بگو نان سوم چی شد؟ گفت نمی دانم. رفتند تا به یک بیابانی رسیدند. حضرت عیسی مقداری ریگ جمع کرد و گفت : به اذن خدا طلا شوید. ریگها طلا شدند حضرت عیسی آنها را به سه قسمت تقسیم نمود سپس به مرد گفت : یک قسمت مال تو یک قسمت مال من یک قسمت مال کسی که نان سوم را خورده است. مرد فورا گفت آن نان را من خوردم .
حضرت عیسی گفت : همه مال تو .
حضرت عیسی آن مرد را با طلاها ول کرد و به راهش رفت. مدتی نگذشته بود که دو مرد دیگر رسیدند وقتی این مرد را با طلاها دیدند خواستند او را بکشند و طلاها را تصاحب کنند مرد گفت این طلاها بین ما تقسیم شوند بهتر است از کشتن من . هر یکی یک سهم.
آنان قبول کردند مدتی نگذشته بود که احساس گرسنگی کردند لذا یکی را مامور نمودند برود از شهر برایشان غذا بیاورد.
وقتی آن مرد رفت این دو نفر باقی مانده گفتند چرا ما او را با خود شریک کنیم؟ وقتی او برگشت او را بکشیم و همه طلاها را تصاحب کنیم . آز طرف دیگر آن کسی که رفته بود با خود فکر کرد و گفت چه اشکال دارد همه طلاها مال من باشد؟ لذا او غذا خرید و درون آنها زهر ریخت و آورد وقتی اینجا رسید این دو نفر بلند شدند و او را کشتند سپس نشستند و غذا خوردند و بعد از چند لحظه هر دو مردند و طلاها همچنان بدون صاحب ماندند. حضرت عیسی به همراه یارانش از آنجا عبور نمودند که آن صحنه را دیدند. حضرت عیسی خطاب به یارانش فرمود: این دنیا است از آن دوری بجویید.
احیای علوم دین غزالی صفحه 288 جلد 3
ادامه مطلب

پیشگوییهای امام علی علیه السلام

یاران حضرت علی
پیشگوییهای امام علی علیه السلام

روی منبر کوفه حضرت فرمود: قبل از اینکه من از دنیا بروم هر چه می خواهید از من بپرسید.
( یکی از یاران امام به نام) انس نخعی گفت : در سر من چند مو وجود دارد؟
امام علیه السلام فرمود: رسول خدا صل الله علیه و آله به من خبر داد که در هر موئی از سر تو یک شیطان تو را لعن می کند ، در خانه ات طفلی داری که روی چهار دست و پا راه می رود او فرزند رسول خدا صل الله علیه و آله (یعنی حسین بن علی علیه السلام ) را به قتل می رساند. (سنان بن انس )
یک روز دیگر
روی منبر کوفه مشغول سخنرانی بود زنی پوشینه دار آمد و فریاد زد: ای قاتل مردم، ای خونریز ، ای یتیم کننده بچگان ، ای بیوه کننده زنان.
امام علیه السلام فرمود: این گرگ بد زبان هم زن است و هم مرد تا کنون خون ندیده است.
نهج البلاغه ترجمه مصطفی زمانی سال چاپ 1360
جلد اول صفحه 190 خطبه 37
ادامه مطلب