۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

پولهای مچاله شده

پولهای مچاله شده

در میان پولهای کشورهای خارجی من ندیدم پولی که پاره یا مچاله و کثیف باشد همه پولها سالم و تنها یک بار تا شده اند نمی دانم علت چیست که پولهای ما اغلب پاره و مچاله و چند جور (از طول و عرض و هر طرف) تاشده اند . بعضی وقتها پولهایی می بینم که در ظاهر نو هستند اما قسمتی از گوشه اش پاره شده و آویزان است که اگر جدا و گم شود پول از ارزش می افتد به همین خاطر برای آنکه مسلمان دیگری دچار دردسر و مشکل نشود من اغلب وقتها پولهای پاره را خرج نمی کنم مگر بعد از آنکه خوب چسب بزنم .
یک روز در میان پولها تعدادی هزار تومانی دیدم که در ظاهر هیچ اشکالی نداشتند اما وقتی دقت نمودم دیدم از دو قسمت جداگانه درست شده اند یعنی دو شماره دو طرف آنها با هم فرق داشت. خیلی راحت می شد آنها را لای پولهای دیگر رد کرد اما من با خود فکر کردم شاید یک بنده خدایی که اینها بعدا به دستش برسند سرگردان شود و گناهی به گردن ما بیافتد آنها را به بانک ملی بردم تا عوض کند چند دقیقه ای در صف بودم وقتی نوبتم شد و پولها را به دست متصدی بانک دادم با عصبانیت گفت : اینها چه اشکال دارند؟ گفتم اگر دقت بفرمایید می بینید که دو شماره اش با هم فرق دارند یعنی از دوقسمت جداگانه درست شده اند . آن بزرگوار سرش را جنبانید و دوباره آنها را از هم جدا نمود و مبلغ ناچیزی به من داد. از حالتش مطمئن شدم بعد از رفتن من دوباره آنها را چسب زده و بکار خواهد انداخت.




یک روز
چند وقت پیش یک روز دو گروه بزرگ جهت حل مشاجره و اختلافی مراجعه نمودند به حرفهایشان گوش دادم متوجه شدم اختلافشان بر سر چند ملیون چک پول است (آنزمان این چک پولهای جدید هنوز درست نشده بودند از همان چک پولهای قبلی پانصد هزار تومانی و دویست هزار تومانی) جمعا هفت ملیون تومان چک پول بودند فکر کردم شاید آن چک پولها از اساس قلابی بوده اند وقتی آنها را به دستم دادند با تعجب دیدم اصلی هستند پرسیدم این چک پولها چه اشکالی دارند؟ گفتند اگر دقت کنی متوجه می شوی که اینها از بانک نقد شده اند دوباره با یکسری مواد مخصوص مهرهایشان پاک شده و جایی که سوراخ نموده اند دوباره سرجایش چسبانیده اند. متحیر و متعجب شدم از یک بانک هم نبودند از بانکهای مختلف.
طرف اصلی این جریان که دعوا داشتند می گقت : آقا من از این چکها شصت ملیون تومان دارم من این هفت ملیون را به دست این آقا دادم و گفتم اینها اشکال دارند به دست بلوچی نده به افغانها بده. این بابا رفته به دست بلوچی داده و ما را دچار مشکل کرده اگر قرار بود به بلوچها بدهیم خودم می دادم و نیازی به همکاری این نبود. !
خیلی تعجب نمودم از همه چیز . از اینکه چگونه این چکها از بانکها بیرون آمدند و از اینکه این بندگان خدا چه جور فکر می کنند اصلا فکر آخرتی هست ؟ مگر افغانها بندگان خدا نیستند؟
ضمن مقداری نصیحت یک جوری آنها را با هم آشتی دادیم.








آن زمان پنج تومان هم پولی بود




ادامه مطلب

معضل پلیس راه

معضل پلیس راه
شاید برایتان پیش آمده که با شوق و ذوق و خوش آخلاقی همراه بچه ها سفرتان را آغاز نمایید بر اثر یک لحظه غفلت ناگهان به دام مامورین محترم پلیس راه گرفتار شده و پس از جر و بحث و دعوا یک قبض بیست هزار تومانی در دستتان بگزارند.
حال شما در آن لحظات دیدنی است. اگر از مادر بچه ها نترسید احتمالا خشم و غضب خویش را بر سر بچه ها خالی می کنید اما اگر از بندگان متواضع باشید و بترسید بیشتر روی ماشین یکجورهایی خشم خویش را نشان خواهید داد حد اقل آنکه دیگر خوش اخلاق نیستید.
پلیس راه استان ما با دیگر جاهای ایران خیلی فرق دارد جاهای دیگر خیلی ارفاق می کنند اما در این ولایت خیلی کم پیش می آید ارفاق نمایند. اگر ماموری عقده ای و لجباز باشد دهها مورد می تواند برای جریمه کردن و اذیت کردن شما پیدا کند. مثلا اگر تعداد بچه های ریزه میزه شما بیشتر از حد قانونی ماشین باشند ( در ماشین پراید تعداد سرنشینان را 4 نفر و پژو 5 نفر نوشته ) مامور به راحتی می گوید: مگر سواد نداری در کارت ماشین شما نوشته شده 4 نفر شما 7 نفر هستید می گویید بابا اینها بچه های من هستند مگر من می توانم ماشین دیگری برای بچه هایم کرایه کنم . می فرماید من سرم نمی شود...
مرد بیچاره ای از سر بیکاری و بدبختی تصمیم می گیرد مسافر کشی کند مثلا در جاده خاش زاهدان او در یک روز هشت هزار تومان گیر آورده و خوشحال است اما ناگهان چند برابر هشت هزار جریمه می شود.
یک بنده خدا آمده بود و بشدت ناراحت بود دلیل را سوال کردیم می گفت من آمدم در فلان جا مامورین مرا گرفتند که چرا مسافر سوار کردی؟ گفتم من چه کار کنم؟ بروم دزدی بکنم؟ مامور به طعنه گفت : تو عرضه دزدی نداری اگر عرضه می داشتی نمی رفتی مسافر کشی کنی. این بنده خدا می گفت من مجبورم برای حیثیت خود و اینکه ثابت کنم عرضه دارم یک کمی دزدی کنم . با زحمت آرامش کردیم و گفتیم آن مامور حرفی زده شما خدا را در نظر بگیرید.
چه بسیار افرادی که بخاطر دعوا و مشکل با پلیس راه یاغی شده و جزو اشرار به نام استان شدند.
بسیاری از مردم بخصوص صاحبان ماشینهای سنگین و اتوبوسها می گویند ما الان بدون کوچکترین حرفی یک مبلغی به مامور رشوه می دهیم و عبور می کنیم اگر چیزی ندهیم اذیتمان می کنند.
کمینهای پلیس راه
یک مدتی بود مامورین محترم پشت یک درختی یا سنگی چیزی مخفی می شدند و از آنجا سرعت را کنترل و متخلفین را به دام می انداختند اکنون مقداری بهتر شده و علنی جایی می ایستند . مردم با همدیگر همکاری می کنند و به یکدیگر خبر می کنند به این شکل که : اگر راهنمای سمت چپ را زدند یعنی راه باز است ولی اگر راهنمای سمت راست را زدند یعنی پلیس راه است .
مشکلات بی پایان محرومین و مستضعفین
کسانی که اهل روستا هستند بخوبی یاد دارند که زمان قدیم در روستاها در میان چندین خانوار یک نفر ماشین وانتی داشت هر وقت به طرف شهر حرکت می کرد زن و مرد و هر همسایه ای که در شهر کار داشت سوار ماشین می شدند و مجانا می رفتند و با همان ماشین بر می گشتند اما امروزه جلوی این خیر گرفته شده هیچ کس از ترس پلیس راه حاضر نیست کسی را سوار ماشین کند. مردم بیچاره و مستضعف که ماشین ندارند سرگردان و حیران هستند از کجا ماشین سواری گیر بیاورند.
دوست گرانقدرم جناب مهندس م .. یک روز همراه خانواده به طرف زاهدان می آمدند و خانمشان راننده بوده ناگهان چشم مهندس به پلیس راه می افتد با عجله به همسرش می گوید کمر بند را ببند که پلیس راه است آن بنده خدا دست پاچه می شود و ماشین چپ می کند خدا را شکر ضرر جانی پیش نیامد اما مالی بسیار.
مشکلات قانون
برخی از قوانین مربوط به راهنمایی و رانندگی از نظر زمان عقب مانده اند مثلا قانون سرعت شاید سی چهل سال قبل 95 کیلومتر تعیین شده در حالیکه آنزمان جاده ها و ماشینها با الان خیلی فرق می کردند در آن زمان 85 کیلومتر هم زیاد بوده چون حدا اکثر سرعت ماشینها 120 کیلومتر بود. اما الان 95 کیلومتر برای ماشینهای امروزی و جاده های امروزی خیلی کم است. بنده خدایی می گفت : اگر من می خواستم 95 کیلومتر بروم مرض داشتم چهل ملیون تومان برای ماشین بدهم.
مثلا در جاده های بیابانی و طولانی در این استان یا مثلا کسی می خواهد از زاهدان به مشهد برود چگونه می تواند تمام مسیر را 95 کیلومتر برود؟ .
فکر می کنم اگر همه نمایندگان مجلس و تمام روسای محترم پلیس راه را قسم بدهید که آیا ممکن است شما همه جا این قانون را رعایت کنید؟ فکر نمی کنم کسی قسم بخورد یعنی هیچکدام از آن بزرگان نمی توانند در همه مسیرهای بخصوص خلوت و بیابانی 95 کییلومتر بروند.
بنظر من ( و خوشبختانه کسی نظر مرا هم نخواهد پرسید) اگر سرعت قانونی ۱۲۰ کیلومتر تعیین شود بسیار خوب است.
یا اینکه ماشینهایی که در داخل ساخته می شوند را طوری درست کنند که از ۹۰ کیلومتر نتوانند تندتر بروند زیرا وقتی قانون اجازه تند رفتن را نمی دهد مرض دارند ماشینی می سازند که سرعتش ۲۰۰ کیلومتر است؟
ادامه مطلب

تفاوت آرا و نظرات

تفاوت آرا و نظرات
یادی از سید قزوینی
چند شب پیش تلفنم زنگ زد به شماره نگاه کردم کد قم بود تعجب نموده و گوشی را برداشتم پس از سلام و احوال پرسی گرم بالاخره شناختم جناب دکتر قزوینی بودند . از حال و احوال دوستان جویا شدند گفتم الحمدلله همه خوب هستند ... پرسیدند چرا دوباره به قم نیامدید؟
از آغاز سال تحصیلی حوزه ها سخن گفتند و ..

بعد از آنکه تلفن قطع شد با خود فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که داشتن آرای متفاوت نمی تواند سبب جدایی و دوری و احیانا خدای ناکرده سبب خصومت شود زیرا ما با جناب دکتر گاهی واقعا بحثات تندی داشته ایم اما در عین حال فکر می کنم از دیگر ملاهای ش و س ما ها یکدیگر را بهتر درک می کنیم. آنچه سبب دوری و خصومت می شود غرض و مرض است ای بسا افرادی که از یک مذهب و تفکر هستند که بشدت با هم دشمن هستند.
چندی پیش سفری به قم داشتم در آن سفر تنها توانستم جناب دکتر قزوینی را از نزدیک ببینم . بعد از آن سفر مدتی بود دلم می خواست فرصت بهتری گیر بیاورم و با حوصله بیشتری مدتی در قم بمانم تا ضمن آشنایی با علماء از تجارب آن بزرگان استفاده نمایم اما متاسفانه تاکنون موفق نشدم.


یادی از دیگر بزرگان قم
دو سه سال پیش همراه جناب مولانا و تعدادی از علمای دیگر به دیدن مراجع قم رفتیم طبیعتا در یک دیدار چند دقیقه ای نمی توان افکار و اندیشه های یک نفر را فهمید و درک نمود . با این حال همان هم بد نیست و سبب اشنایی خواهد شد. هر کدام از آن بزرگان یک خصوصیتهایی داشتند مثلا جوادی آملی شخصیتی بسیار متین و آرام و توجه زیادی به قرآن کریم داشتند طوری که در هر جلسه ای قسمتی از آیات قرآن کریم را ترجمه و تفسیر می نمودند.
شخصیت دیگری که مورد توجه من قرار گرفت و احساس نمودم سلیقه و تفکر من با ایشان بیشتر می خورد نوری همدانی بودند شماره تلفن دفترشان را گرفتم اما بعدها نتوانستم ارتباطی برقرار کنم .





ادامه مطلب

حکایت شیخ سمعان


حکایت شیخ سمعان (صنعان )
پیر بزرگی بود به نام شیخ سمعان . حدود چهارصد مرید داشت در کنار خانه کعبه به عبادت خدا مشغول بود.
شیخ سمعان پیر عهد خویش بود در کمال او هر چه گویم بیش بود
شیخ بود او در حرم پنجاه سال با مرید چهارصد صاحب کمال
حدود پنجاه حج بجا آورده بود و عمره های بیشماری کرده بود. عابد و پیشوای همه بود.
قرب پنجه حج بجا آورده بود عمره عمری بود تا می کرده بود
خود صلاه و صوم بی حد داشت او هیچ سنت را فرو نگذاشت او
این پیر بزرگ چند شب پیاپی در خواب دید به طرف روم رفته و آنجا بتی را سجده می کرد.
گرچه خود را قدوه اصحاب دید چند شب بر هم چنان خواب دید
که از حرم در رومش افتادی مقام سجده می کردی بتی را بر دوام
پیر بزرگ از این خواب عجیب سخت پریشان شد. طوری که تصمیم گرفت برای کشف این راز به طرف روم سفر نماید وقتی خبر را به مریدان خود گفت چهارصد نفر از آنان با وی همراه شدند و به طرف روم حرکت نمودند .
آخر از ناگاه پیر اوستاد با مریدان گفت کارم اوفتاد
می بباید رفت سوی روم زود تا شود تدبیر این معلوم زود

چار صد مرد مرید معتبر پیروی کردند با او در سفر
به روم رسیدند همینطور که از داخل یک شهر زیبا رد می شدند منظره زیبایی دیدند و کنار آن منظره زیبا دختر مسیحی روحانی صفتی دیدند.
از قضا را بود عالی منظری بر سر منظر نشسته دختری
دختر ترسا و روحانی صفت در ره روح الله اش صد معرفت
دختر راهبه صورت خویش را نمایان ساخت و شیخ بزرگ گرفتار عشق شد.
دختر ترسا چو برقع برگرفت بند بند شیخ آتش گرفت
شد بکل از دست و در پای اوفتاد جای آتش بود بر جای اوفتاد
هر چه بودش سر به سر نابود شد ز آتش سودا دلش چون دود شد
عشق دختر کرد غارت جان او کفر ریخت از زلف بر ایمان او
شیخ که بشدت گرفتار عشق شده بود در همانجا لنگر انداخت و توقف نمود. مریدان هر چه پند و نصیحت نمودند فایده ای نداشت.
چون مریدانش چنین دیدند زار جمله دانستند که افتاده است کار
پند دادنش بسی سودی نبود بودنی چون بود بهبودی نبود
وقتی شب شد و دختر مسیحی از دیده شیخ پنهان گشت او بینهایت بیتاب و نالان شد گویی در آتش می سوزد. آه و ناله می کرد و می گفت من هرگز چنین شبی سخت و طولانی ندیده ام .
جمله یاران به دلداری او جمع گشتند آن شب از زاری او
نصیحتها و دلداریهای مریدان بیفایده بود. شیخ در آن محله مقیم گشت .
شیخ خلوت ساز کوی یار شد با سگان کوی او در کار شد
معتکف بنشست بر خاک رهش همچو مویی شد ز روی چون مهش

قرب ماهی روز و شب در کوی او صبر کرد از آفتاب روی او
بعد از یکماه راز عشق شیخ به دختر مسیحی برای همه آشکار شد. دختر بالاخره به نزد وی آمد و دلیل رنجور شدن و اقامت در آن محل را جویا شد.

چون نبود از کوی او بگذشتنش دختر آگه شد ز عاشق گشتنش
خوشتن را اعجمی ساخت آن نگار گفت ای شیخ از چه گشتی بیقرار

شیخ به وی گفت که به عشق وی مبتلا شده است.
شیخ گفتش چون زبونم دیده ای لاجرم دزدیده دل دزدیده ای
یا دلم ده باز یا با من بساز در نیاز من نگر چندین مناز
از سر ناز و تکبر در گذر عاشق و پیر و غریبم در نگر

دختر به وی گفت: الان باید به فکر کفن و مردن باشی نه عشق . شیخ گفت عشق پیر و جوان نمی شناسد من هیچ هدفی جز رسیدن به تو ندارم.
دخترش گفت : ای خرف از روزگار ساز کافور و کفن ، شرم دار
این زمان عزم کفن کردن تو را بهترم آید که عزم من تو را

شیخ گفتش گر بگویی صد هزار من ندارم جز غم عشق تو کار
عاشقی را چه جوان چه پیر مرد عشق بر هر دل که زد تاثیر کرد

دختر گفت اگر مرا می خواهی باید چهار کار انجام دهی 1- به بت سجده کن 2- قرآن را بسوز 3- مشروب بنوش 4- از دین خود برگرد.
گفت دختر گر تو هستی مرد کار چار کارت کرد باید اختیار
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز خمر نوش و دیده را ایمان بدوز
شیخ گفت من فقط مشروب می خورم با دیگر چیزها کاری ندارم.
شیخ گفتش هر چه گویی آن کنم و آنچه فرمایی به جان فرمان کنم
گفت برخیز و بیا و خمر نوش چون بنوشی خمر ، آیی در خروش
شیخ را بردند تا دیر مغان آمدند آنجا مریدان در فغان

آن دختر شیخ را به معبد برد و جام شرابی به وی داد شیخ چند جام شراب نوشید و چنان از خود بیخود شد که خواست دست در گردن وی بیندازد و آن معشوق را به آغوش بگیرد اما دخترک به وی نهیب زد و گفت : اگر مرا می خواهی باید مذهب مرا بپذیری . و اگر دین مرا نمی پذیری این عصای تو و آن راه تو برو . من خرج سفر تو را نیز می دهم.
گر قدم در عشق محکم داری ای مذهب این زلف پر خم داری ای
اقتدا گر تو به کفر من کنی با من این دم دست در گردن کنی
ور نخواهی کرد اینجا اقتدا خیز رو اینک عصا اینک ردا
.شیخ که از خود بیخود شده بود و تمام علمهای چندین و چند ساله را از یاد برده بود آمادگی خویش را برای پذیرفتن دین وی اعلام نمود. وقتی این خبر به علمای مسیحی رسید از اینکه چنان شیخ بزرگی قصد دارد به مذهب آنان در بیاید سیار خوشحال شدند. او را به سوی کلیسا بردند ولباس مسیحیت بر وی پوشانیدند.
چون خبر نزدیک ترسایان رسید که آن چنان شیخی ره ایشان گزید
شیخ را بردند سوی دیر مست بعد از آن گفتند تا زنار بست

بعد از اینکه شیخ به لباس مسیحیت در آمد از دختر خواست به وعده وفا نماید.
شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند هر چه گفتی کرده شد، دیگر چه ماند
خمر خوردم ، بت پرستیدم زعشق کس مبیند آنچه من دیدم ز عشق
وصل خواهم و آشنایی یافتن چند سوزم در جدایی یافتن
دختر گفت : ای شیخ مهریه من سنگین است باید به من طلا و نقره بسیار بدهی و چون نداری لذا راهت را بگیر و برو.
شیخ زاری و التماس بسیار کرد. و گفت: من هر چه داشتم بخاطر تو از دست دادم همه همراهانم برگشتند و من تنها مانده ام.
در ره عشق تو هر چه ام بود شد کفر و اسلام و زیان و سود شد
چند داری بیقرارم ز انتظار تو ندادی این چنین با من قرار
جمله یاران من برگشته اند دشمن جان من سرگشته اند

بالاخره دل دختر راهبه مسیحی به رحم آمد و گفت حال که تو طلا و نقره نداری اشکالی ندارد اما باید برای من تا یکسال خوک چرانی کنی. شیخ بدون کوچکترین ایرادی قبول کرد چوب دستی را به دست گرفت و خوک چران شد.
عاقبت چون شیخ آمد مرد او دل بسوخت آن ماه را از درد او
گفت کابین را کنون ای ناتمام خوک چرانی کن مرا سالی مدام
تا چو سالی بگذرد ، هر دو بهم عمر بگذاریم در شادی و غم
شیخ از فرمان جانان سر نتافت که آن که سر تافت او زجانان سر نیافت
رفت پیر کعبه و شیخ کبار خوک چرانی کرد سالی اختیار


تعدادی از مریدان که هنوز برنگشته بودند و امید به بازگشت شیخ داشتند وقتی دیدند شیخ تا اینجا پیش رفته که حتی لباس مسیحیت بر تن و خوک چران شده دل از وی بشستند و راه بازگشت را در پیش گرفتند یکی از آنان برای اخرین بار به نزد شیخ آمد و گفت : ما امروز به کعبه بر می گردیم شما چه می فرمایید. شیخ گفت باز گردید
می رویم امروز سوی کعبه باز چیست فرمان ، باز باید گفت راز
شیخ گفت هرجا می خواهید بروید . من به عشق دختر مسیحی گرفتار شده ام.
شیخ گفتا جان من پر درد بود هر کجا خواهید باید رفت زود
باز گردید ای رفیقان عزیز می ندانم تا چه خواهد بود نیز
اگر در مورد من کسی سوال کرد همه ماجرا را تعریف نمایید
گر زما پرسند ، برگویید راست که آن زپا افتاده سرگردان کجاست
گر مرا در سرزنش گیرد کسی گو در این ره این چنین افتد بسی
مریدان همه بازگشتند و شیخ مشغول خوک چرانی شد
عاقبت رفتند سوی کعبه باز مانده جان در سوختن ، تن در گداز
شیخشان در روم تنها مانده ای داده دین در راه ترسا مانده ای
یکی از مریدان مخلص شیخ که هنگام سفر آنجا نبود وقتی برگشت جای شیخ را خالی دید دلیل را جویا شد به او خبر تاسف آور شیخ را بازگفتند .
چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت روی چون زر کرد و زاری در گرفت
مرید فریاد بر آورد و آن مریدان را که شیخ را تنها گذاشته و بازگشته بودند ملامت نمود و گفت این رسم وفاداری نیست اگر شیخ مجبور به ترک دین شده شما میبایست او را همراهی می کردید.
گر شما بودید یار شیخ خویش یاری او از چه نگرفتید پیش
شرمتان باد، آخر این یاری بود حق گزاری و وفا داری بود
هر که یار خویش را یاور شود یار باید بود اگر کافر شود
آن مرید به همه دستور داد برای نجات شیخ دست به دعا بر دارند و از خدا بخواهند او را نجات دهد. مریدان به فریاد و زاری مشغول شدند تا چهل روز .
بر در حق هر یکی را صد هزار گه شفاعت ، گاه زاری بود کار
هم چنان تا چل شبان روز تمام سر نپیچیدند هیچ از یک مقام
جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب همچو شب چل روز نه نان و نه آب
بالاخره بعد از چهل روز دعاها اجابت شد. همان مرید مخلص رسول خدا را در خواب دید
آن مرید آن را چو دید از جای جست که ای نبی الله دستم گیر دست
رهنمای خلقی، از بهر خدای شیخ ما گمراه شد راهش نمای
مصطفی گفت ای به همت بس بلند رو که شیخت را برون کردم زبند
در میان شیخ و حق از دیرگاه بود گردی و غباری بس سیاه
آن غبار از راه او برداشتیم در میان ظلمتش نگذاشتیم
پیامبر خدا به آن مرید با همت گفت : برو شیخ شما را نجات داده دوباره به راه آوردیم.
مرد از شادی آن مدهوش شد نعره ای زد که آسمان پر جوش شد
جمله اصحاب را آگاه کرد مزدگانی داد و عزم راه کرد
رفت با اصحاب گریان و دوان تا رسید آنجا که شیخ خوک چران
شیخ را می دید که چون آتش شده در میان بیقراری خوش شده
هم فکنده بود ناقوس مغان هم گسسته بود زنار از میان
هم کلاه گبرکی انداخته هم ز ترسایی دلی پرداخته

شیخ وقتی به خود آمد گریه و زاری بسیار کرد مریدان رسیدند و شیخ که خجالت زده بود همراه یاران به سوی حجاز حرکت نمودند .
شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز رفت با اصحاب خود سوی حجاز
دختر مسیحی خواب دید که خورشید در کنارش افتاد سپس با وی سخن گفت و به وی امر نمود دین شیخ را بپذیرد و به دنبالش بیافتد.
دید از آن پس دختر ترسا به خواب که اوفتادی در کنارش آفتاب
آفتاب آنگاه بگشادی زبان که از پی شیخت روان شو این زمان

دختر بیقرار گردید وقتی متوجه شد که شیخ رفته فریادی زد و به دنبال وی به راه افتاد
نعره زد جامه دران بیرون دوید خاک بر سر در میان خون دوید
با دل پر درد و شخص ناتوان از پی شیخ و مریدان شد روان

دختر سرگردان و حیران در بیابان می رفت و نمی دانست راه را درست می رود یا نه .
شیخ را اعلام دادند از درون که آمد آن دختر ز ترسایی برون
خداوند در دل شیخ آشکار نمود که دختر به سوی دین حق برگشته و اکنون سرگردان بیابان است شیخ فورا راه برگشت را در پیش گرفت مریدان از وحشت و ترس از اینکه دوباره شیخ به حال قبلی برگردد فریاد بر آوردند و ناراحت شدند

شیخ حالی بازگشت از ره چو باد باز شوری در مریدانش فتاد
شیخ برای آنان توضیح داد و گفت دختر مسیحی به سوی ما می آید و ما باید برگردیم
شیخ و اصحابش ز پس رفتند باز تا شدند آنجا که بود آن دلنواز
دختر از شدت غم و اندوه در بیابان مدهوش افتاده بود شیخ و یاران به کنار جسد نیمه جانش رسدند
زرد می دیدند چون زر روی او گم شده در گرد ره گیسوی او
برهنه پای و دریده جامه پاک بر مثال مرده ای بر روی خاک

دختر وقتی به هوش آمد و شیخ را بالا سر خود دید خود را به پای او انداخت و گفت دین اسلام را بر من عرضه کن تا مسلمان شوم شیخ اسلام را عرضه نمود و دختر شهادتین را بر زبان جاری نمود و مسلمان شد فریاد و سر و صدایی از شادی میان مریدان افتاد
دیده بر عهد وفای او فکند خویشتن در دست و پای او فکند
گفت از تشویر تو جانم بسوخت بیش از این در پرده نتوانم بسوخت
بر فکندم توبه تا آگه شوم عرضه کن اسلام تا با ره شوم
شیخ بر وی عرضه اسلام داد غلغلی در جمله یاران فتاد

در این هنگاه دختر به شیخ گفت من دیگر طاقت تحمل این جهان را ندارم و می خواهم به آخرت بروم
گفت شیخا طاقت من گشت طاق من ندارم هیچ طاقت در فراق
می روم از این خاکدان پر صداع الوداع ای شیخ عالم الوداع
دختر پس از الوداع گفتن جان به جان آفرین تسلیم نمود.
این بگفت آن ماه و دست از جانان فشاند نیم جانی داشت بر جانان فشاند
شیخ و مریدان با تاثر فراوان دختر تازه مسلمان را به خاک سپردند و به مکه بازگشتند.

جمله چون بادی ز عالم می رویم رفت او و ما همه هم می رویم
ز این چنین افتد بسی در راه عشق این کسی داند که هست آگاه عشق


منطق الطیر شیخ عطار نیشابوری ص 74
ادامه مطلب

عوض نیکی

عوض نیکی
از پدر سلطان محمود غزنوی نقل شده است که گفت : من از مال و دنیا تنها یک اسب داشتم و دیگر هیچ . کارم این بود که روزها به صحرا می رفتم و دنبال شکار می گشتم و اگر شکاری گیر می آوردم آنرا می آوردم و در شهر می فروختم و خرج خود و اسبم را در می آوردم .
روزی از روزها طبق معمول به شکار رفتم . ناگهان ماده آهویی دیدم که با بره اش می دوید من اسب را به تاخت در آوردم و بچه آهو را زنده دستگیر نموده و به طمع گرفتن خود آهو دنبالش نمودم مثل برق دوید. با خود گفتم : ایرادی ندارد همین بچه آهو برای خرج امشب من و اسبم کافی است. به طرف شهر حرکت نمودم ناگهان صدایی شنیدم نگاه کردم دیدم آهو به هوای بره اش می آید و صدا می زند انگار خواهش می کند بچه اش را رها کنم.
من رو برگردانده دوباره تعقیبش نمودم باز مثل اول دوید. با خود گفتم دیگر بر نمی گردد. همینطور که داشتم به شهر نزدیک می شدم ناگهان صدایی شنیدم وقتی رو برگرداندم دیدم همان آهو است تعجب کردم و با خود گفتم چقدر این آهو خطر را به جان خریده و تا این نزدیکی شهر هم به دنبال من آمده است. دلم سوخت بره آهو را آزاد کردم دوید و به مادرش رسید سپس هر دو فرار نموده و رفتند.
من به شهر رسیدم در حالیکه چیزی نداشتم تا بخورم و به اسبم بدهم . کنار اسبم یک گوشه نشستم و مقداری غمگین و ناراحت بودم. چون خسته بودم به خواب رفتم . در خواب دیدم شخص خوش سیمایی با محاسن سفید به طرفم آمد و گفت من خضر هستم . امروز شما کار مهمی انجام دادید که مستحق جایزه هستید . در مقابل این جوانمردی که کردید ما یک شهر به نام غزنین به تو و فرزندانت جایزه دادیم. او سپس با من دست داد و دستم را در دستش فشار داد من از شدت خوشحالی از خواب پریدم در حالیکه هنوز فشار دستش را در دست خود احساس می کردم.
دیری نگذشته بود که خداوند ترتیبی داد که سبکتکین حاکم و سلطان غزنین شد.
ادامه مطلب