۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

حکایت تاریخی

حکایت تاریخی



در سال 153 هجری قمری منصور خلیفه عباسی ناگهان بر کاتب و نویسنده خود ابو ایوب موریانی غضب نمود و او را با همراه برادرش خالد و برادر زادگانش همه را زندانی نمود و از آنان کلیه اموالشان را گرفت سپس ابو ایوب را کشت.



علت این غضب چه بود ؟



منصور در روزگار جوانی فردی سرگردان و فقیر بود به دنبال این بود که مالی گیر بیاورد و ازدواج کند و به وضع خود سر و سامانی بدهد او وارد موصل شد به دنبال کار می گشت با تعدادی ملاح و ماهی گیر آشنا شد و با آنان مشغول کار شد در همین مدت با زنی آشنا شد ولی مالی نداشت که ازدواج کند برای زن تبلیغات نمود که من از خاندان پیامبر هستم و به زودی حکومت به دست ما می افتد . زن راضی شد که با این جوان ازدواج کند مدتی از ازدواج منصور نگذشته بود که از جانب حکومت بنی امیه شناسایی شد (چون بنی عباس بشدت در حال فعالیت بر اندازی حکومت بنی امیه بودند مورد تعقیب بودند) لذا مجبور بود از آنجا بگریزد قبل از فرار روی کاغذی اسم و اسم اجداد خود را نوشت و به دست زنش داد و به او گفت اگر پسری به دنیا آوردی اسمش را جعفر بگذار و هر گاه شنیدی من حکومت را بدست گرفتم به نزد من بیا.



منصور از آنجا فرار کرد و همسرش پسری به دنیا آورد نامش را جعفر گذاشت پسر با فقر و مشکلات بزرگ شد پسری بسیار با هوش و دانا بود او خطاطی و نویسندگی را بخوبی یاد گرفت و آن زمان خطاطی یک شغل به حساب می آمد . وقتی بزرگتر شد برای کسب و کار وارد بغداد شد مدتی نگذشته بود که مورد توجه ابوایوب موریانی کاتب مخصوص منصور قرار گرفت ابو ایوب تعدادی پسر جوان زیر دست خود داشت که به وی در نوشتن مسایل و نامه های منصور به او کمک می کردند.



روزی ابوایوب می خواست به نزد خلیفه برود به طور اتفاقی پسر جوان یعنی جعفر را همراه خود برد وقتی چشم منصور به او افتاد بی اختیار به او چشم دوخت گویی در دلش می آمد که با او نسبتی داد در آن جلسه منصور مرتب به پسرش نگاه می کرد ولی حرفی نزد تا اینکه ابوایوب و جعفر بیرون آمدند.



چند روز بعد منصور خادمی را فرستاد تا از نزد ابوایوب یک کاتب بیاورد تا مقداری برایش بنویسد. خادم رفت و به همراه جعفر برگشت. منصور با دیدن او بار دیگر به حالتی دچار شد که دلش می خواست پسر جوان را به آغوش بگیرد احساسی به او می گفت که با هم خویشاوند هستند.



پس از نوشتن نامه منصور پرسید پسرجان اسمت چیست؟ گفت : جعفر . پرسید اسم پدرت چیست؟ پسر جوان مقداری سکوت کرد. منصور پرسید چرا ساکت شدی ؟ بگو اسم پدرت چیست؟ پسر جواب داد: سرورم من پدر خود را ندیده ام اسم پدرم منصور بوده یک آدم فقیر . وقتی من در شکم مادرم بودم او رفته و ما دیگر از او خبری نداریم.



رنگ صورت خلیفه طوری تغییر کرد که پسرک جوان تعجب کرد منصور پرسید حال مادرت چطور است؟ پسرک از حال مادر و منطقه خود برای منصور سخن گفت . در این موقع خلیفه بلند شد و او را به آغوش گرفت و گفت من پدرت هستم مرا ببخشید.



آنگاه مقدار زیادی سکه طلا به او داد و یک گردنبند گرانبهایی داد و گفت این را برای مادرت هدیه ببر و او را با خود به نزد من بیاور .



پسرک از این حادثه ناگهانی بشدت متحیر شده بود . هدیه های منصور را گرفت و متحیر شد چطوری بیرون بیاید که دیگران و مخصوصا ابو ایوب او را نبیند. خلیفه او را به راه مخفی کاخش راهنمایی کرد . پسرک از آنجا بیرون آمد و اموال را در جایی محفوظ نمود و سپس به نزد رئیسش ابوایوب بازگشت. چون از رفتن و برگشتن پسرک به کاخ خلیفه مدت زیادی گذشته بود ابو ایوب بشدت نگران بود که چرا اینهمه این پسرک در نزد خلیفه مانده است.



ابوایوب با عصبانیت پرسید چه شد؟ چرا اینهمه دیر کردی؟ پسرک بهانه آورد و گفت خلیفه نامه های زیادی داشت مجبور بودم بمانم . این جواب بنظر ابو ایوب قانع کننده نبود خلاصه مقداری بحث شد پسرک که الان دلگرم شده بود و حوصله بحث با ابوایوب را نداشت مقداری با وی به تندی حرف زد و با عصبانیت او را ترک نموده بیرون آمد و رفت اموال اهدایی خلیفه را بر داشت و به سوی مادرش حرکت کرد تا او را از این مسئله مهم با خبر سازد.



ابوایوب که از غیبت پسرک جوان بیشتر به ناراحتی دچار شده بود کسی را فرستاد تا ببیند او کجا رفت؟



به ابو ایوب خبر رسید که پسرک جوان از شهر خارج شده . اینجا بود که ابوایوب فکر کرد شاید او مقداری از رازهای او را به خلیفه گفته است و به همین خاطر فرار کرده لذا او شخصی را مامور نمود و به دنبال وی فرستاد و گفت هر کجا او را دیدی بگیر و به نزد من برش گردان.



قاصد و مامور ابوایوب رفت تا اینکه در جایی به وی رسید پسرک بیچاره را خفه نموده و کشت و در چاهی انداخت و وسایل همراهش را برای ابوایوب برگردانید ابوایوب وقتی وسایل را باز کرد آنهمه پول و نامه منصور را دید که برای همسرش نوشته. تازه متوجه خطای عظیم خود شد و حیرت کرد که چه بکند.



منصور مدتی به انتظار بازگشت پسر و همسرش نشست و چون خبری نشد مامورین خود را در جریان گذاشت آنان پس از تحقیق متوجه شدند فرستاده ابوایوب او را کشته است.



اینجا بود که خلیفه بشدت متاثر و ناراحت شد و دستور داد ابوایوب و خاندانش را بگیرند . منصور تا مدتها غمگین و ناراحت بود و هر گاه اسمی از ابوایوب برده می شد با عصبانیت می گفت: او محبوب مرا به قتل رسانید.



البدایه و النهایه ج 10 ص 141

هیچ نظری موجود نیست: