۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

حکایت زن پارسا



حکایت زن پارسا
زنی بسیار زیبا و پرهیزگاربود .
زنی بوده است با حسن و جمالی شب و روز از رخ و زلفش مثالی
یعنی رویش مثل خورشید سفید و موهایش مثل شب سیاه بودند. در زیبایی بسیار بینظیر بود .
دو چشم و ابروی او صاد و نون بود دلیلش نص قاطع نی که نون بود
صدف گویی لب خندان او بود که مرواریدش از دندان او بود
این زن بسیار زیبا شوهری مسلمان و خوب داشت و به ارامی زندگی می کرد بالاخره شوهر تصمیم گرفت به حج برود و بنا بر این برادر کوچکتر خود را سفارش نمود همسرش را در غیاب وی نگهداری نماید.
مرد به حج رفت و برادرش به خدمت زن مشغول شد روزی ناگهان چشمش به چهره زن افتاد و به یکباره عاشق وی شد.
چنان در دام آن دلدار افتاد که صد عمرش به یک دم کار افتاد
به خود خواندش به زور و زر و زاری بدر راند آن زن از پیشش به خواری
مرد که عاشق زن برادر شده بود هر چه خواهش و التماس نمود تا به وی نزدیک شود زن او را از خود رانده و نصیحتش کرد که از فکر گناه منصرف شود
بدو گفت نداری از خدا شرم؟ برادر را چنین می داری آزرم ؟
تو را دین و دیانت این است؟ برادر را امانت داری این است؟
برو توبه گزین و با خدا گرد و از این اندیشه فاسد جدا گرد
نصیحتهای زن در مرد هیچ تاثیر ننمود و او همچنان بر مقصد بد خود پافشاری می نمود
به زن آن مرد گفتا نیست سودت مرا خشنود باید کرد زودت
مرد وقتی مایوس شد ، زن پرهیزگار را تهدید نمود و گفت اگر به حرف من گوش نکنی تو را رسوا و نابود می کنم. زن توجهی به تهدیدات وی ننمود و گفت من از نابود شدن نمی ترسم .
آن مرد با خود فکر کرد حال که تا این اندازه پیش رفتم اگر زن را رها کنم وقتی برادرم برگردد حتما راز را می گوید بنا بر این باید او را نابود کنم. مرد رفت و چهار نفر را پول داد و آنها را به نزد قاضی برد و به زن تهمت زنا زد . آن چهار نفر هم گواهی دادند . قاضی حکم سنگسار نمودن زن را صادر نمود.
زن را به میدان بردند و سنگسارش نمودند زن با بدن خونین بیهوش افتاد آنها فکر کردند او مرده است.
چو سنگ بی عدد بر زن روان شد گمان افتادشان که از زن روان شد
چون سنگ زیاد زدند فکر کردند روح از بدن وی خارج شده و او مرده است . چون زن کسی را نداشت که جنازه اش را جمع کند برای عبرت دیگران جنازه زن را همانجا رها کرده و به کار خود رفتند.
برای عبرت خلق جهانش رها کردند آن جا همچنانش
زن بیچاره بر هامون بمانده میان خاک غرق خون بمانده
زن تمام شب بیهوش بود نزدیک صبح بهوش آمد و شروع به ناله کرد . مرد بیابانی از آنجا با شتر عبور می کرد وقتی ناله زن را شنید آمد و او را بر شتر خود سوار نموده به صحرا و منزل خود برد مدتی تیمار داریش نمود تا اینکه زن حالش خوب شد وقتی سالم شد دوباره زیباییش نمایان گشت. مرد بیابانی عاشقش شد و از وی خواست تا با وی ازدواج کند اما زن قبول ننمود و گفت من شوهر دارم مگر می شود شوهر دیگری بگیرم؟
به زن گفتا که شو جفت حلالم که مُردم ، زنده گردان از وصالم
زنش گفتا مرا چون شوی باشد چگونه شوی دیگر روا باشد؟
وقتی آن مرد از ازدواج حلال مایوس شد تلاش بسیار کرد که زن را بقبولاند تا با وی زنا کند اما زن به هیچ صورتی قبول ننمود و آنقدر نصیحتش نمود که مرد صحراگرد توبه کرد و زن را به عنوان خواهر خویش قبول نمود و به وی گفت کنار خانواده ام می توانی به عبادت خود مشغول شوی . من همانطور که از خانواده ام نگهداری می کنم از تو هم نگهداری می کنم.
مدتی گذشت روزی غلام سیاه پوست مرد صحرایی چشمش به جمال بینظیر زن افتاد و سخت فریفته اش شد و لذا از زن تقاضا وصال نمود زن به وی گفت : تو یک برده و مثل شب سیاه هستی اگر من چنین چیزی قبول می کردم ارباب تو را می پذیرفتم برو به راهت .
غلام سیاه پوست تلاش بسیار کرد نتیجه نگرفت بالاخره تهدید نمود و گفت اگر به حرف من توجه نکنی تو را نابود می کنم. زن توجهی نکرد . یک شب غلام بلند شد و رفت طفل گهواره ای اربابش را کشت و جسدش را آورد زیر بالین زن گذاشت . صبح وقتی زن ارباب از ناپدید شدن کودک خود با خبر شد شیون و زاری نمود و به دنبالش گشت . ناگهان جسد بیجان کودک از زیر بالین زن پیدا شد . زن بیخبر از همه جا را به عنوان قاتل گرفتند.
زن با ارباب یعنی همان برادر خوانده و پدر بچه سخن گفت و گفت : خداوند به انسان عقل داده که انسان فکر کن. تو مرا به عنوان خواهر خود قبول نمودی و در حق من خوبی بسیار کردی آیا با عقل جور در می آید که من طفل خردسال تو را بکشم؟ اصلا برای من چه امتیازی به وجود می آورد که چنین جنایی کرده باشم؟
مرد مقداری فکر کرد و گفت : باور می کنم که این کار را نکرده ای اما مشکل بزرگی پیش آمده و آن اینکه زن من تو را به عنوان قاتل فرزندش می شناسد و هر لحظه تو را ببیند به یاد فرزندش می افتد بنا بر این چاره ای نیست مگر اینکه تو از اینجا بروی . زن قبول کرد . مرد سیصد درهم پنهانی به وی داد و گفت اینها را در راه خرج کن و برو .
زن پولها را گرفت و به راه افتاد از بیابانها گذشت تا به یک ابادی رسید دید جمعیتی جمع هستند زن نزدیک رفت دید همه مردم جمع هستند و مامورین می خواهند جوانی را به دار بزنند و اعدامش کنند . زن پرسید چرا آن جوان را اعدام می کنند ؟ آنها گفتند: چون نتوانسته خراج و مالیات را بپردازد او را می خواهند اعدام کنند تا دیگران بترسند و مالیات بپردازند. حاکم ظالم است و هر سال یکی را به همین خاطر اعدام می کند.
زن پرسید : مالیاتش چقدر است؟ گفتند سیصد درهم. زن مدتی با خود فکر کرد بعد پرسید : اگر کسی مالیات او را بپردازد آیا رهایش می کنند گفتند: بله فورا آزادش می کنند.
زن سیصد درهم را داد و مرد جوان را از بالای چوبه دار پایین آوردند . زن دوباره به راه افتاد. مردم جوان پرسید چه کسی مالیات مرا پرداخت؟ آن زن را نشانش دادند. جوان چون تیری به دنبال وی افتاد.
درم چون داد زن حالی روان شد چو تیری از پی او آن جوان شد
چو روی زن بدید از عشق جانش به لب آمد به گردون شد فغانش
سراسیمه شد و فریاد می کرد که از دارم چرا آزاد می کرد؟
وقتی چشم جوان بر جمال آن زن زیبا رو و مهربان افتاد بیدرنگ عاشقش شد. زن به راهش می رفت و جوان در کنارش زاری و التماس می کرد .
بسی با زن بگفت و کرد زاری نیاوردش از آن جز شرمساری
زنش گفتا : مراعات من این است؟ من آن کردم، مکافات من این است؟
جوان گفتش دلم بردی و جانی چه گونه از تو سر تابم زمانی ؟
بسی رفتند و گفتند و شنیدند که تا هر دو به دریایی رسیدند
آنها با همین جنگ و دعوا رفتند تا بالاخره به دریایی رسدند جوان عاشق و از اعدام نجات یافته وقتی مایوس شد نامردی بزرگی کرد. کشتی ایستاده بود و تعداد زیادی بازرگان مشغول بارگیری بودند جوان به نزد یکی از آنان رفت و گفت: من یک کنیزی بسیار زیبا رو دارم فقط مقداری بداخلاق است به همین خاطر قصد دارم او را بفروشم. زن وقتی این مطلب را شنید به آن بازرگان گفت من آزاده ام و کنیز کسی نیستم و شوهر دارم . مرد بازرگان وقتی زیبایی وی را دید بیدرنگ صد درهم به جوان نامرد داد و زن را خرید و آنگاه با زور و خشونت زن را سوار کشتی کردند.
بدان بازارگان زن گفت زنهار مرا از وی مشو هرگز خریدار
که شوهر دارم و آزادم آخر رسید از دست او فریادم آخر
سخن بازارگان نشنید از وی به دیناری صدش بخرید از وی
به صد سختیش در کشتی نشاندند و از آنجا در زمان کشتی براندند
ادامه دارد (انشا الله)

هیچ نظری موجود نیست: