۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

ای دوست من دخترم را دریاب (قسمت دوم)

ابنتی یا صدیقی

ای دوست من دخترم را دریاب (قسمت دوم )
نوشته : دکتر مصطفی منفلوطی
رفتیم تا اینکه به اتاق کوچکی رسیدیم که دری خمیده کوچکی داشت وقتی وارد اتاق شدم تصور کردم که من یکباره از عالم زندگان به جهان مردگان وارد شده ام وقتی کنارش ایستادم متوجه شدم جز استخوان و پوست چیزی برایش نمانده است. نفسش در سینه لاغر و استخوانیش حرکت می کرد گویا باد در برج چوبی می وزد.
دستم را بر پیشانیش گذاشتم چشمانش را باز کرد و مدتی نگاهش را به طرف صورتم دوخت سپس لبهایش آهسته شروع به حرکت کردند و با صدایی آهسته گفت: خداوند را سپاس می گویم که دوستم را پیدا کردم.
احساس کردم قلبم از شدت ناراحتی و پریشانی در سینه ام راه می رود و دانستم که دوست گمشده ام را که مدتها دنبالش بودم و آرزو می کردم یکبار دیگر وی را ببینم در آخرین لحظات زندگیش پیدا کرده ام .
از او پرسیدم : این چه وضعی است؟ و چه شد که به این روز افتادی؟
گویا دیدن من چراغ کم سوی زندگیش را قدری روشن تر کرد و حالش را ذره ای بهتر کرد. چون دیدم اشاره می کند که وی را بلند کنم. به زحمت بلندش کردم تا اینکه راست نشست و شروع کرد برای من تعریف کردن.
گفت: ده سال پیش من و مادرم در خانه ای ساکن بودیم در همسایگی ما خانواده ثروتمندی زندگی می کردند. آنان قصری با شکوه داشتند اما چیزی که بیشتر از همه توجه هر کسی را جلب می کرد، دختری بسیار زیبا بود که درون آن قصر زندگی می کرد. من مدتها در فکر او بودم و از هر راهی وارد می شدم تا به وی نزدیک شوم اما او بشدت اجتناب و دوری می کرد. تا اینکه فهمیدم دختر پرهیزگاری است و باید از راه بظاهر خوب به وی نزدیک شوم. من از راه وعده ازدواج به او نزدیک شدم وقتی وعده ازدواج دادم آرام گرفت و دیگر از من دوری نکرد. مدت کوتاهی نگذشته بود که من شرف وی را ربودم و مدتی نگذشت که احساس کردم بچه دار شده است.
این بود که حیران شدم چه بکنم؟ آیا به وعده ام عمل کنم و با وی ازدواج کنم یا اینکه از وی یکباره ببرم و دور شوم؟ بالاخره من راه دوم را ترجیح دادم و بسرعت منزل خود را تغییر دادم و به همان منزلی رفتم که تو ای دوست من به دیدنم می آمدی. بعد از نقل مکان ، من هیچ خبری از وی نداشتم چند سال به همین صورت سپری شد تا اینکه یک روز پستچی نامه ای آورد.
در این وقت دوستم دستش لاغر و ضعیفش را که می لرزید دراز کرد و از زیر بالین خودش پاکتی کهنه و زرد رنگ در آورد و گفت این نامه را .
من بسرعت پاکت را از دست او گرفتم و شروع به خواندن نامه کردم.
نامه همان دختر بود . او چنین نوشته بود: اگر قرار بود نامه ای برای تو بنویسم تا با من تجدید پیمان کنی و دوستی قدیمی را تازه کنی ، من هرگز کلمه ای نمی نوشتم زیرا من معتقد نیستم عهد و پیمانی مثل عهد و پیمان توی پیمان شکن و دوستی مثل دوستی دروغین تو قابل اعتنا باشد که من آن را به یاد بیاورم یا بر آن متاسف شوم و بخواهم آنرا بار دیگر تجدید نمایم.
زمانی که تو مرا ترک کردی میدانستی که درون قلب من آتشی شعله می کشید و درون شکمم جنینی مضطربانه حرکت می کرد. آتش قلب بخاطر تاسف بر دوران گذشته و اضطراب و ترس از آینده.
تو به اینها هیچ توجهی نکردی و بخاطر آنکه زحمت دیدن بدبختی که خودت آنرا برایم بوجود آورده بودی ، به خود ندهی و خود را مکلف به پاک کردن اشکهایی که تو آنها را سرازیر کردی ، ننمایی از من گریختی و مرا با هزار بدبختی تنها گذاشتی . آیا بعد از همه اینها می توانم تصور کنم که تو مرد شریفی هستی؟ نه بلکه نمی توانم تصور کنم که انسانی هستی زیرا تمامی خصلتها و عادتهای متفرقه موجود در همه حیوانات و وحوش و درندگان در جمع هستند.
تو در ادعایت که می گفتی تو را دوست دارم به من دروغ گفتی تو دوست نداشتی مگر خودت را . برای ارضای خواهشات حیوانی خودت بر من گذر کردی و مرا آله ارضای شهوت حیوانی خود نمودی اگر خواسته نفست نبود هرگز در خانه مرا نمی زدی و چهره مرا نگاه نمی کردی.
تو با من عهد بستی که با من ازدواج کنی اما عهد خود را شکستی و به من خیانت کردی. لابد با خود گفتی با زنی مجرم نباید ازدواج کنم ولی این جرم و خیانت ساخته دست تو بود اگر تو نبودی من گرفتار جرم و خیانت نمی شدم.
ادامه دارد (ان شاالله)

هیچ نظری موجود نیست: