۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

بی وجدانی برخی از دکترها


بی وجدانی برخی از پزشکها
پسر بچه ای ضعیف و مریض احوال دارم با اینکه هشت ساله است امسال تازه به مدرسه استثنایی رفته دیروز صبح مقداری مریض و تب بود. بعد از نماز مغرب جهت شرکت در مراسم ازدواج یک بنده خدا رفتم وقتی از آنجا بیرون آمدم به خانه یک بنده خدای دیگری که با برادرش مشکلی داشت رفتم . مدتی به درد دلهایش گوش دادم مقداری طول کشید از خانه زنگ زدند حال بچه خراب است .
وقتی به خانه رسیدم ساعت تقریبا نه ربع بود دم در پرسیدم حال بچه چطور است؟ گفتند خیلی تب دارد گفتم زود بیاوریدش که به دکتر می رویم . با عجله به سمت بیمارستان تامین اجتماعی رفتیم .
خیلی شلوغ بود همه جا صف بود ایستادم تو یک صف وقتی به دفترچه نگاه کردم دیدم اشتباهی است مال برادر دیگرش است . در این صف پرستاری سوال می کرد مریض چطور است و یک کاغذ می داد کاغذ را گرفته و جای دوم به صف ایستادم. آنجا دفترچه ها را در نوبت می گذاشت و شماره می داد. بعد از چند دقیقه شماره گرفتم باز یک جایی دیگر شماره ها را دوباره در نوبت می گذاشت و مجددا شماره و نوبت می داد.
بچه خیلی تب بود و بیتابی می کرد. خیلی طول کشید شاید حدود یک و نیم ساعت بعد بالاخره نوبت ما شد . خانم دکتری بود بچه را نگاه کرد و گفت چقدر تب دارد . بعد از معاینه وقتی شروع به نوشتن دارو کرد متوجه شد دفترچه اشتباهی است انداخت یک گوشه . گفتم پول نقد می خواهید می دهیم دفترچه را ول کنید روی یک کاغذ ساده بنویسید ما از بازار آزاد می خریم. گفت امکان ندارد برو از اول دوباره نوبت بگیر . گفتم من یک و نیم ساعت در نوبت بودم چطور دوباره می توانم یک و نیم ساعت دیگر در نوبت باشم. بنظر شما این بچه می تواند یک و نیم ساعت دیگر در صف بایستد. با خشونت گفت به من مربوط نیست.
با دلخوری فراوان دست بچه را گرفته و از بیمارستان بیرون آمدم تا چند دقیقه متیحر ایستادم و برای آن زن ظالم دعا کردم. بچه را سوار ماشین نموده به خانه برگشتیم. با خود فکر کردم اگر پیش یک دکتر کافر غیرایرانی می رفتم فکر نمی کنم وجدانش قبول می کرد بدون هیچ کمکی بیمار ضعیف را اینطوری بیرون کند. تا ساعت ۲ بیدار بودیم چون بچه استفراغ می کرد و نا خواسته برای آن دکتر دعا میکردیم.

هیچ نظری موجود نیست: