۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

ای دوست من دخترم را دریاب (قسمت آخر)

ابنتی یا صدیقی


ای دوست من دخترم را دریاب (قسمت آخر )
نوشته : دکتر مصطفی منفلوطی
عفت مرا بسرقت بردی من پس از آن حادثه شوم در دل خودم خوار و ذلیل و اندوهگین و محزون گشتم زندگی را سنگین و گذر ایام را سخت و دشوار احساس کردم.
برای زنی که نتواند همسر مردی بشود و نه مادر فرزندی . و نتواند در مجتمع و جامعه زندگی کند مگر سر افکنده و شرمسار ، چه لذتی در زندگی وجود دارد ؟ چنین زنی چشمهایش را از شرم و خجالت پایین می آورد و از فکر و نگرانی رخسارش را با کف دست خود می گیرد و از ترس بیحرمتی و حمله ملامتگران بند بند استخوانهایش می لرزند و گوشتهای بدنش ذوب می شوند.
تو خوشی و زندگی را حت مرا از من گرفتی زیرا بعد از آن حادثه مجبور شدم از آن قصری که با تنعم و خوشی در کنار پدر و مادرم زندگی می کردم بگریزم و آن نعمتها و ثروتها و زندگی خوب را ترک نموده و در یک منطقه متروک منزل کوچک و حقیری کرایه بکنم جایی که نه کسی مرا می شناخت و نه من کسی را آشنا می یافتم در چنین جایی رفتم تا ایام باقی مانده عمرم را در آنجا با بدبختی سپری نمایم.
تو پدر و مادر مرا کشتی زیرا پس از فرارم خبر شدم آنان مرده اند . من مطمئنم آنان از ناراحتی و غم فقدان من و مایوس شدن از یافتن من اینگونه زود از دنیا رفتند.
تو مرا بقتل رساندی زیرا این زندگی مرارت بار را من از جام تو نوشیدم . به سبب تو بود که آن غم و اندوه سخت و طولانی بر من تحمیل گردید . آن غمها و رنجهای طولانی اینک مرا بر بستر مرگ انداخته اند و تصور می کنم خداوند دعاهای مرا اجابت نموده است و بزودی مرا از این دنیای مرگ و بدبختی نجات می دهد و به دنیای خوشبختی خواهد برد.
تو دروغگویی فریبکار و دزدی قتل هستی . مطمئنم خداوند حق مرا از تو خواهد گرفت و تو را بی مکافات رها نخواهد کرد.
من این نامه را برایت ننوشتم تا عهد و پیمانی با تو تازه کنم و یا از تو محبت و دوستی بخواهم. تو جایگاه خودت را در نزد من دانستی . علاوه بر همه اینها من اینک بر کناره قبر قرار گرفته ام و در جایگاهی قرار دارم که می خواهم از خوب و بد این دنیا ، خیر و شرش ، خوش بختی و بدبختی اش همه وداع نمایم.
این نامه را بخاطر آن برایت نوشتم که تو در نزد من یک امانت داری و آن امانت دخترک تو است . اگر آن کسی که رحم و مهربانی را از دل تو بیرون کرده ، اگر محبت و شفقت پدری را در دل تو گذاشته است بسوی دخترکت بیا و آن را با خود ببر تا مبادا به همان بدبختی که مادرش دچار گشت وی نیز دچار شود. "
خواندن نامه هنوز به اتمام نرسانده بودم که به سوی دوستم نگاه کردم دیدم اشکهایش از رخسارش سرازیراند.
پرسیدم : بعد چی شد؟
گفت : من به محض خواندن نامه احساس کردم قلبم از شدت اندوه و پریشانی می خواهد سینه ام را بشکافد لذا من شتابان و با عجله بسوی آدرسی که روی پاکت نوشته شده بود، حرکت کردم و آن منزل همین منزل و همین اتاق بود. او را در همین اتاق روی همین تخت افتاده دیدم که سخت مریض بود و هیچ حرکتی نداشت و دخترش بتلخی کنارش گریه می کرد.
از سختی و دهشت این منظره بیهوش شدم. در عالم بیهوشی ، جرمها و جنایاتم به شکل حیوانات درنده در مقابلم مجسم گشتند آن حیوانات درنده مرا در میان گرفتند آن یکی پنجه هایش را در بدنم فرو می کرد و آن یکی دیگر نیشها و ندندانهایش را. به محض آنکه به هوش آمدم با خدا عهد کردم که این اتاق را که اتاق غمها نام گذاری کردم ترک نکنم تا اینکه مثل او زندگی کنم و مانند او بمیرم. پس از دفن جسد رنجدیده آن زن پاک و مظلوم در این اتاق افتادم و لحظه لحظه رنج مردن را احساس کردم.
و این منم که امروز دارم می میرم با رضایت و خوشحالی چون ایندفعه به عهدم وفا کردم و قلبم گواهی می دهد که خداوند در برابر رنجها و بدبختیها و سختیهایی که در این مدت تحمل کردم گناهان مرا بخشیده است.
هنوز حرفهایش را به اتمام نرسانیده بود که ناگهان زبانش بند آمد و رنگش زرد شد و بر روی تخت افتاد . در آخرین لحظات قبل از آنکه برای همیشه بی حرکت شود گویا تمام نیرویش را جمع کرد تا یک سخنی و آخرین سخن را با من بگوید. او گفت : ابنتی یا صدیقی . یعنی ای دوست من دخترم را دریاب.
این را گفت و آرام گرفت. از مرگ عجیب دوست صمیمی ام بشدت متاثر شدم دوستان قدیمی و آشنایانش را با خبر ساختم تا در تشییع جنازه وی شرکت کنند . جمع بزرگی شرکت کردند و من هیچگاه مردم را اینگونه گریان ندیدم . همه گریه می کردند.
من اکنون که دارم این قصه را می نویسم خدا می داند که نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم .
من صدای ضعیف او را که انگار فریادی از درون چاهی عمیق است که می گفت : ابنتی یا صدیقی ( ای دوست من دخترم را دریاب) هرگز فراموش نمی کنم.
ای مردان قوی دل بر زنان ضعیف النفس رحم کنید. شما نمی دانید زمانی که آنان را از شرف و عفتشان می فریبید ، چه قلبهایی را که به درد نمی آورید و چه خونهایی را که بر زمین نمی ریزید.

هیچ نظری موجود نیست: