۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

حکایت زن پارسا ( قسمت آخر)

حکایت زن پارسا قسمت آخر


وقتی این صد دختر همراه مادرانشان جلوی زن حاضر شدند زن خود را به آنان معرفی نمود یعنی برایشان آشکار ساخت که خودش زنی است . و لذا شایسته پادشاهی نیست و از آن زنان خواست این مطلب را به شوهران خود بگویند.
نمود آن زن بدیشان خویشتن را که شاهی چون بود شایسته زن را
بگویید این سخن با شوهران باز رهانیدم از این بار گران باز
وقتی این خبر در شهر پخش شد همه حیرتزده و متعجب شدند. آنگاه مجددا زنی را فرستادند و به او پیام دادند که با همه اینها ما تو را قبول داریم اگر خودت حاضر به پادشاهی نیستی کسی را تعیین کن تا از جانب شما بر ما حکومت کند.
فرستادند پیش او زنی باز که چون هستی ولیعهد و سر افراز
کسی را بر ما شاه گردان و گر نه پادشاهی کن چو مردان
زن به تقاضای آنان موافقت نمود و یکی را که شایسته تر می دانست موقتا به عنوان حاکم تعیین نمود و خود به عبادت خویش مشغول شد . خداوند به این زن کرامات بسیار داد هر مریضی را به نزد وی می آوردند فورا شفا پیدا می کرد آوازه این زن مستجاب الدعوه همه جا پخش شد. از راههای دور بیماران لاعلاج می آمدند و سالم بر می گشتند.
برفت آوازه زن در جهانی که پیدا گشت یک صاحبقرانی
نظیرش مستجاب الدعوه کس نیست زنی را که او را ز مردان هم نفس نیست
بسی مفلوج از انفاسش چنان شد که با راه آمد و پایش روان شد
وقتی شوهر زن از حج برگشت خانه خود را ویران دید و زن خویش را ندید سراغ برادر رفت برادر نابینا و فلج شده بود طوری که تنها زبانش کار می کرد مرد سراغ زنش را گرفت . برادر دروغگو گفت او با یک سیاه زنا کرد و شاهدان دیدند و قاضی حکم سنگسارش را صادر کرد و سنگسار شد و مرد.
چو از حج باز آمد شوی آن زن ندید از هیچ سویی روی آن زن
برادر حال زن پرسید از او باز سخن پیش برادر کرد آغاز
که کرد آن زن زنا با یک سیاهی بدادند از عجب قومی گواهی
مرد از شنیدن این خبر بسیار اندوهگین شد و گریه و ماتم بسیار کرد بعد از مدتی که کمی حالش بهتر شد به فکر برادر خود که نزدیک مردن بود افتاد آوازه آن زن مستجاب الدعوه را شنیده بود لذا به برادرش گفت من شنیده ام در فلان شهر زنی مستجاب الدعوه هست که بر هر مریضی دعا کند شفا می یابد بیا تو را آنجا ببرم بلکه خدا تو را شفا دهد.
مرد مفلوج از این پیشنها بسیار خوشحال شد و گفت ای برادر هر کاری می کنی زودتر که من از بین رفتم .
دل آن مرد خوش شد گفت بشتاب شدم از دست اگر خواهیم در یاب
مرد حاجی برادرش را روی الاغ بست و به راه افتاد . آمد تا به منطقه همان صحرانشین که مدتی از زن نگهداری کرده بود رسیدند. جهت استراحت و رفع خستگی در آنجا مهمان شدند.
چو بود آن مرد اعرابی جوانمرد در آن شب هر دو تن را مهمان کرد
مرد صحرا نشین از مقصد سفرشان پرسید مرد حاجی ماجرای بیماری نا بهنگام برادرش را بیان کرد و گفت شنیده ایم فلان شهر زنی مستجاب الدعوه هست می خواهم برادر را به آنجا ببرم شاید خداوند شفایش دهد.
مرد صحرا نشین وقتی این سخن را شنید گفت چه خوب من یک غلام سیاه پوستی دارم او یک زنی را که مدتی پیش نزد ما بود کتک زن و از آن روز به بعد ناگهان فلجچ و بیمار شده من او را همراه شما می آورم. گفتند چه بهتر با هم همراه می شویم. او مثل این مرد ، غلامش را روی الاغ بست و حرکت نمودند آمدند تا به همان آبادی رسیدند که آن روز زن جوان را از چوبه دار نجات داده بود.
آنجا برای استراحت نگهداشتند. پیر زنی به این بیماران توجهش جلب شد و پرسید اینها را کجا می برید ؟ گفتند پیش یک زنی که دعایش قبول می شود پیر زن خیلی گریه کرد و گفت پسر جوان من نیز ناگهان زمین گیر و بیمار شده ما را نیز همراه خود ببرید. قبول کردند جوان را نیز روی الاغی بستند و همراه پیر زن به راه افتادند. تا به مقصد رسیدند کنار معبد زن استراحت کردند تا در فرصت مناسب به نزد زن بروند.
زن از دور نگاه کرد ناگهان شوهرش را دید.
سحرگاهی نفس زد صبح دولت برون آمد زن زاهد ز خلوت
بدید از دور شوی خویشتن را ز شادی سجده آمد کار زن را
بسی بگریست زن گفتا کنون من ز خجلت چون توانم شد برون من
زن ضمن خوشحال شدن از دیدن شوهر خود بسیار ناراحت شد و گفت من چطوری برای او جریان ظالمانه را توضیح دهم ؟ در همین موقع چشمش به آن سه مریض ناجوانمرد افتاد با خود گفت خداوند آنها را به این روز انداخته و با پای خویش به نزد من آورده تا گواه صداقت من باشند.
زن بر چهره خود برقه پوشید و آنان را به نزد خود خواند و از شوهر خود پرسید چه شده و چه می خواهید؟ شوهرش گفت برادر من بیمار شده و او را به نزد شما آورده ام و از شما خواهش می کنم برایش دعایی بنمایی تا شفا بیابد.
زن نگاهی کرد و گفت این مریض یک جرم بزرگی مرتکب شده و تا زمانی که به جرم خویش اعتراف نکند به هیچ صورتی درست نمی شود. شوهر زن بیدرنگ به برادر خود گفت : ای برادر زود باش به گناهت اعتراف کن که این خیلی آسان است زود شفا می یابی . مرد بیمار وقتی این پیشنهاد را شنید گفت برای من مردن بهتر است از اینکه به چنان جرمی اعتراف کنم. زن گفت حرف من همین است اگر می خواهد شفا پیدا کند باید به جرمش اعتراف کند.
آنقدر او را تحت فشار قرار دادند تا بالاخره مجبور شد و از اول تا آخر جرم سنگین خویش را توضیح داد شوهر زن بسیار عصبانی و ناراحت شد. بعد از مدتی که خشمش فرو نشست با خود گفت حال که زن رفت و دیگر امکان برگشت نیست لااقل برادرم نجات پیدا کند. به زن گفت من از جرمش گذشتم و او ار بخشیدم الان خواهش می کنم برایش دعا کنید.
زن دعا کرد فورا آن مرد رهایی یافت و از جای خود بلند شد و چشمان کورش را بار دیگر باز کرد.
نوبت نفر بعد که غلام سیاه پوست مرد صحرانشین بود رسید.
زن گفت این هم جرم سنگینی مرتکب شده و میبایست به جرم خود اعتراف کند تا شفا بیابد. غلام بشدت انکار نمود و گفت جرم من بحدی سنگین است که امکان ندارد آنرا بر زبان بیاورم.
غلامش گفت اگر قتلم کنی ساز نیارم گفت جرم خویشتن باز
پس اعرابی بدو گفتا بگو راست که امروز از من خوف تو بر خاست
تو را من عفو کردم جاودانه چه می ترسی ؟ چه می آری بهانه؟
بگفت القصه آن راز آشکاره که طفلت کشته ام در گهواره
غلام بالاخره به جرمش اعتراف نمود و گفت من قصد آن زن نمودم و به همین خاطر طفل تو را کشتم تا به گردن وی بیافتد.
در این موقع زن دعا کرد و غلام سالم شد و از جایش برخاست . نوبت پسر جوان پیر زن شد. زن زاهد به او گفت تو هم باید به جرم خویش اعتراف کنی. جوان مقداری اینور و آنور کرد اما بالاخره به خیانتش اعتراف نمود و گفت زنی مرا از مرگ نجات داد اما من به او خیانت و ظلم نمودم و بجای حقشناسی از وی او را فروختم. زن دعا کرد او هم خوب شد .
آنگاه زن همه را بیرون فرستاد و به شوهرش گفت بمان.
از آن پس جمله را بیرون فرستاد به شوهر گفت تا آن جا بایستاد
به پیش او نقاب از روی برداشت بزد یک نعره شویش تا خبر داشت
وقتی همه بیرون رفتند زن در مقابل شوهرش نقاب از چهره خود برداشت مرد از شدت تعجب و ناراحتی نعره ای زد و بیهوش بر زمین افتاد. وقتی به هوش آمد زن از وی پرسید چه شد؟ چرا ناراحت شدی؟
بدو گفتا یکی زن داشتم من تو را این لحظه او پنداشتم من
ز تو تا او همه اعضا چنان است که نتوان گفت مویی در میان است
شوهر گفت : من یک زنی داشتم کاملا شبیه شما . یک لحظه فکر کردم شما همان هستید اما زن من اکنون در خاک آرمیده است.
در این وقت زن گفت من به تو خوشخبری می دهم که آن زن نه زنا کرد و نه هیچ خطا و خیانت .
منم آن زن که در دین ره سپردم نگشتم کشته از سنگ و نمردم
خداوند از بسی رنجم رهانید به فضل خود بدین گنجم رسانید
وقتی مرد این سخنان را شنید از شدت خوشحالی به سجده افتاد تا شکر خدا را بجا آورد.
به سجده اوفتاد آن مرد در خاک زبان بگشاد که ای دارنده پاک
چه گونه شکر تو گوید زبانم که حد آن نه دل دارد نه جانم
مرد بعد از سجده و شکر خدا بیرون دوید و همراهان خود را صدا زد و ماجرا را به ایشان گفت آنان خجل شدند اما خوشحال گشتند.
چو اول زن ایشان را خجل کرد به آخر مال بخشید و بحل کرد
زن به هر کدام مقدار مال داد و از جرمشان درگزر نمود و آنان را بخشید. آنگاه شوهر خود را در آن شهر پادشاه نمود و به مرد صحرانشین وزارت داد.
بگردانید شوی خویش را شاه به اعرابی وزارت داد آن گاه
چو بنهاد آن اساس پر سعادت هم آنجا گشت مشغول عبادت
فرید دادین عطار نیشابوری – منطق الطیر ص 235

هیچ نظری موجود نیست: