۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

ای دوست من دخترم را دریاب

ابنتی یا صدیقی

ای دوست من دخترم را دریاب
نوشته : دکتر مصطفی منفلوطی

دوستی داشتم او را بخاطر دانش و ادبش دوست داشتم . به دین و دیانت و پرهیزگاریش توجه چندانی نداشتم دیدن وی مرا خوشحال می نمود و حضور وی مرا مانوس می نمود به دین و عبادتش چنانکه گفتم توجهی نمی کردم با خود می گفتم : من که قصد ندارم از وی علوم دین و شریعت یا درس اخلاق را فرا بگیرم این چیزها را خودم تا حدودی می دانستم.
مدت طولانی من با وی رفیق و دوست بودم هیچ چیز جدید و غیر عادی من در وی ندیدم تا اینکه من از قاهره مسافرت نمودم سفر و دوری من از قاهره طولانی شد . تا مدتی ما با یکدیگر نامه نگاری می کردیم و من از حال وی با خبر می شدم تا اینکه ناگهان نامه هایش قطع شد و دیگر به نامه های من جواب نمی داد بسیار ناراحت و اندوهگین شدم . تا اینکه من به قاهره بازگشتم پس از بازگشت ، مهمترین فکرم این بود که وی را هرچه زودتر ببینم . لذا ابتدا به تمامی جاهایی که معولا او را آنجا می دیدم سر زدم اما از وی خبری نبود ناچار به خانه اش رفتم. در آنجا همسایگانش گفتند خیلی مدت پیش وی اینجا را ترک کرده و ما نمی دانیم کجا رفته است. لذا من تا مدتی بین امید و نا امیدی بسر بردم اما بالاخره نا امیدی بر امید غلبه کرد و من به این ننتیجه رسیدم که گویا دوستم را برای همیشه از دست داده ام و دیگر هرگز او را نخواهم دید. اینجا بود که همانند هر کس دیگری که دوستش را از دست بدهد و از رنجهای روزگار و دردهای آن رنجور شود از شدت ناراحتی اشک ریختم.
کم کم داشتم دوستم را فراموش می کردم تا اینکه در یک شبی از شبهای اواخر ماه داشتم به خانه بر می گشتم که تاریکی بسیار شدید موجب شد راهم را گم کنم . به کوچه های تاریک و متروک وارد شده بودم که شاید قبلا هرگز آنجا نرفته بودم منازل متروک و تاریک چنان وحشتناک می نمودند که انگار منازل اجنه هستند.
به خیالم چنین تصویر می شد که گویا دریایی ظلمانی و سیاه بین دو کوه بلند موج می زند و گویا امواجش عقب و جلو می روند بالا می روند و پایین فرو می افتند و من از وسط آن دریای ظلمانی عبور می کردم. هنوز به وسط آن دریا نرسیده بودم که صدایی شنیدم از داخل همان منازل متروک و کهنه . گوشهایم را تیزتر کردم صدای ناله یکی بعد دیگری شنیده می شد از ناله ها معلوم بود صاحبش رنج عظیمی دارد به همین خاطر بشدت متاثر شدم و با خود گفتم : این شبهای ظلمانی و تاریک در دل خود چقدر از رنجهای دردمندان و بدبختی فقیران را پنهان می کنند.
من با خدای خود عهد کرده بودم که هر گاه غمگینی را ببینم برای کمک وی قدم پیش بگذارم و اگر نتوانستم درد و غمش را بر طرف کنم لا اقل برایش گریه کنم . لذا را را به زحمت جست و جو کردم و آهسته آهسته به طرف آن منزل رفتم. تا اینکه مقابل درش رسیدم. یواش در زدم در باز نشد. مرتبه دیگر خیلی بلند در زدم دختر بچه کوچکی حدودا ده ساله در را باز کرد در روشنایی نور ضعیف فانوسی که در دست وی بود او را نگاه کردم او درون لباسهای کهنه و پاره اش همچون ماه شب چهارده می نمود گویا ماه شب چهارده پشت قطعه هایی از ابر پنهان شده باشد. گفتم : آیا مریضی دارید؟
او گفت : ای مرد پدرم را دریاب که لحظه های آخر عمرش را سپری می کند. سپس راه افتاد و من بدنبالش رفتم.
ادامه دارد (ان شاالله)

هیچ نظری موجود نیست: