۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

حکایت زن پارسا قسمت دوم

حکایت زن پارسا قسمت دوم


کشتی درون دریا رفت بازرگان که اکنون صاحب زن شده بود وقتی به قد و قامت وی نظر افکند سخت عاشق و فریفته گشت و تصمیم گرفت کام دل بر آورد.
خریدار چون بدید آن قد و دیدار به صد جان گشت عشقش را خریدار
در آن دریا دلش در شور آمد نهنگ شهوتش در زور آمد
به زن نزدیک شد آن زن فریاد بر آورد که فریادم رسید ای خلق فریاد
مسلمانید و من هستم مسلمان بر ایمانید و من هم بر ایمان
من آزادم مرا شوهر به جای است گواه صادقم این دم خدای است
زن با فریاد و ناله از مردمی که سوار کشتی بودند کمک خواست. آنقدر حرف زد و ناله و التماس کرد که دل همسفران کشتی به رحم آمد و از وی در برابر آن بازرگان حمایت نموده او را از چنگال آن مرد نجات دادند.
بیکبار اهل کشتی یار گشتند نگهدار زن و غمخوار گشتند
اما مشکلی که پیش آمد این بود که هر کسی چهره زیبای او را می دید فورا عاشق می شد.
ولی هر کس که روی او بدیدی به صد دل عشق روی او گزیدی
به آخر اهل آن کشتی بیکبار شدند القصه بر وی عاشق زار
بسی با یکدگر گفتند از وی بسی آن عشق بنهفتند از وی
وقتی همه پشت سر هم عاشق آن زن شدند ، با خود تصمیم گرفتند ناگهان دسته جمعی او را بگیرند و آرزوی پلید خود را بر آورده نمایند.
چو هر دل را بدو بود اشتیاقی بیک ره جمله کردند اتفاقی
که آن زن را فرو گیرند ناگاه بر آرند آروزی خود به اکراه
وقتی زن از تصمیم آنان با خبر شد به سوی خدا متوجه شد و فریاد بر آورد و از وی کمک خواست.
چو زن از حال آن شومان خبر یافت همه دریا پر از خون جگر یافت
زبان بگشاد که ای دانای اسرار مرا از شر این شومان نگهدار
ندارم در دو عالم جز تو کس را از این سرها برون بر این هوس را
زن به درگاه خدا فریاد نمود و از وی کمک خواست ناگهان از دریا آتشی بیرون آمد و وارد کشتی شد و همه مسافران کشتی را سوخت و خاکستر نمود.
در آمد آتشی ز آن آب سوزان که دریا گشت از آن آتش فروزان
به یک دم اهل کشتی را بیکبار بگردانید در آتش نگونسار
همه خاکستری گشتند در حال و لیکن ماند باقی جمله را مال
همه سوختند ولی اموالشان صحیح و سالم بر جای ماند. زن اجساد سوختگان را به دریا ریخت و خودش را به شکل مردان در آورد. یعنی لباسی مردانه پوشید تا هر کسی ببیند فکر کند مردی است.
زن آن خاکستر از کشتی بیانداخت چو مردان خویشتن را جامه ای ساخت
بادی وزیدن گرفت و کشتی را با خود برد تا به کناره دریا رسید آنجا شهر بزرگی بود وقتی کشتی پهلو گرفت همه مردم از دیدن آنهمه مال و یک نفر با کشتی متعجب شدند از آن زن که اکنون به شکل پسر جوانی در آمده بود سوال کردند او گفت من فقط با پادشاه شما حرف می زنم بروید او را بیاورید.
وقتی به پادشاه گزارش رسید که مرد جوانی یک کشتی پر از مال آورده و می خواهد با وی حرف بزند ، فورا حرکت نمود و آنجا آمد.
زن با پادشاه گفت من همراهان زیادی داشتم اما وسط دریا آنان به من قصد بد کردند و من از خدا کمک خواستم خداوند به دادم رسید و همه آنها را سوخت و نابود ساخت اینک همه این اموال مال شما هستند من لازم ندارم فقط از شما یک چیز می خواهد و آن اینکه برایم یک معبدی امن بسازی که من در آنجا به عبادت خدا مشغول شوم.
شاه و همراهانش وقتی سخنان عجیب آن مرد جوان را شنیدند بشدت تحت تاثیر قرار گرفتند و تصمیم به کمک وی گرفتند.
شه و لشکر چو گفتارش شنیدند کرامات و مقاماتش بدیدند
چنانش معتقد گشتند یکسر که از حکمش نپیچیدند یک سر
چنانش معبدی کردند بر پا که گفتی خانه کعبه است بر جای
پادشاه معبدی زیبا برای زن ساخت و زن با خیال آسوده به عبادت خدا مشغول شد. خداوند به زن (که اکنون به شکل مردی در آمده بود ) کرامات زیادی داد هر جا مریضی لاعلاج بود یا کسی فلج می شد او را به نزد او می آوردند و زن دعا می خواند و مریض فورا شفا می یافت. آوازه عابد مستجاب الدعا همه جا پخش شد.
تا روزی رسید که پادشاه مریض شد و قبل از مردن وصیت کرد که بعد از من همین جوان عابد پادشاه شما است.
بعد از مردن پادشاه همه وزیران به نزد زن عابد آمدند و گفتند ما به سفارش پادشاه مرحوم احترام می گذاریم و از این لحظه به بعد تو را پادشاه خود می دانیم . زن هر چه انکار کرد فایده ای نداشت و وزیران و مردم بزرگ آن شهر اصرار می نمودند که باید قبول کنی و پادشاه شوی.
زن وقتی دید رهایش نمی کنند گفت : پس حال که چنین است باید یک زنی زیبا برایم پیدا کنید تا همدم من باشد.
بدیشان گفت زن چون نیست چاره مرا باید زنی چون ماهپاره
که تا باشد همی جفت حلالم که هست اکنون ز تنهایی ملالم
بزرگان وقتی این حرف زن را شنیدند گفتند : ای پادشاه بزرگ دختر هر کسی از ما را بخواهی با افتخار به تو می دهیم.
زن گفت : صد دختر همراه مادانشان به نزد من بفرستید تا از میان آنان یکی را به عنوان همسر خویش انتخاب کنم.
بزرگانش چنین گفتند که ای شاه زما هر کس که خواهی دختری خواه
دیشان گفت صد دختر فرستید و لیکن جمله با مادر فرستید
که تا من نیز هر یک را ببینم ز جمله هر که را خواهم گزینم
بزرگان شهر همان روز صد دختر زیبا همراه مادرانشان به عبادتگاه زن فرستادند تا از میان آنان جفت خویش را انتخاب نماید.
بزرگانش بعشق دل همان روز فرستادند صد دختر دلفروز
همه با مادر خود پیش رفتند ز شرم خویش بس بیخویش رفتند
همه در انتظار آن که تا شاه که را رغبت کند یا کیست دلخواه
ادامه دارد (انشا الله)

هیچ نظری موجود نیست: