۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

یک روز در تهران

یک روز در تهران
دو روز پیش بطور اتفاقی گذرم به تهران افتاد. آنجا آرام و مثل قدیم بود. لباس بلوچی الان تا حدود زیادی برای مردم جا افتاده است طوری که حتی برخی از برادران روحانی تهرانی برای آنکه بلوچ به حساب بیایند لباس بلوچی می پوشند.
تاثیر شبکه ماهواره ای
در اطراف میدان آزادی برای یافتن تاکسی می خواستم از کسی بپرسم وقتی جواب سوالم را داد مقداری به من نگاه کرد و گفت : ببخشید شما همان نیستید که در شبکه نور حرف می زنید؟ گفتم بله . چطور است ؟ گفت خیلی خوب است و همانطور که گفته اند آنچه از دل بر آید بر دل نشیند حرفهای شما را ما بخوبی گوش می کنیم. پرسیدم کجایی هستید؟ گفت : همینجا تهران هستم اما اصالتا از کاشان هستیم. بعد از تشکر وقتی از وی جدا شدم با خود فکر کردم اگر ما شبکه های خوب زیادی می داشتیم سبب معرفی و آشنایی مردم ما با ما و فرهنگ ما می شد.
مطلبی که برای بسیاری از مردم و خود ما سوال ایجاد نموده این است که همه ملیتها و اقوام برای خود شبکه های ماهواره ای متعدد دارند. (کردها افغانها و...) چرا بلوچها حتی یک شبکه هم ندارند؟ نه دین دارها و به اصطلاح ملاها همتی نموده اند و نه روشن فکران و سیاست مداران ما . این یک نقص بزرگ است.
توصیه یک دوست
یکی از دوستان خیلی قدیمی و صمیمی را بطور غیر منتظره ملاقات نمودم از دیدنش بسیار خوشحال شدم. ایشان احتمالا یکی دو باری وبلاگ ما را دیده بودند نصیحت و سفارشی که فرمودند این بود که : هیچ وقت مطلب سیاسی ننویس . گفتم من سیاسی نمی نویسم اما به نوشتن عادت کرده ام . گفتتند پس علمی بنویس. سیاست عاقبتی ندارد. این حرفش را تایید کردم . و به وی گفتم سعی می کنم به سفارش شما عمل کنم و بیشتر مطالب علمی بنویسم تا سیاسی . فهمیدم از سر دلسوزی و عاقبت اندیشی چنین نصیحتی می فرمایند.
وقتی از وی جدا شدم و بعدا به حرفهایشان فکر کردم چیزهایی از گذشته به یادم آمد که خنده دار بود و آن اینکه زمان جوانی وقتی می دیدم خیلی ها را دستگیر می کنند و مردم از آنها تعریف می کنند خیلی دلخور می شدم و با خود فکر می کردم مگر من چه چیزی کمتر از آنها دارم که مرا دستگیر نمی کنند؟ آخرین آرزوی ما این بود که حداقل یکبار دستگیر کنند تا یک افتخاری کسب کنیم ولی نشد که نشد یکبار فکر کردم حتما از وجود چنین مبارزی خبر ندارند یک روز رفته بودم بازار دیدم پاسداری دارد اعلامیه ای را به دیوار نصب کند گفتم خوب است با او بحث کنم تا بالاخره مرا بشناسد و دستگیر کند. رفتم کمی با او بحث کردم اما نتیجه کاملا بر عکس بود خیلی با من دوست شد طوری که ول نمی کرد من هم که همیشه به دوستی گیر می کنم و نمی توانم دل کسی را بشکنم حیران شدم چطوری خود را دوباره دور کنم . بخاطر همان بنده خدا عضو بیسج شدیم که داستانش مفصل است و روزی دیگر شاید نوشتم.
آن روزگار جوانی بود الان الحمدلله خیلی می ترسیم و دلمان نمی خواهد این نمونه افتخار نصیبمان شود.
هنگام برگشت در فرودگاه دوستان زیادی دیدم جناب مهندس جلیل شهنوازی مدیرکل اداره راه حسین زهی شهردار و دوستان دیگر . که با هم به زاهدان برگشتیم .

هیچ نظری موجود نیست: