۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

تواضع بندگان نیک

تواضع بندگان نیک
خلاصه اشعار شیخ سعدی
در مصر خشکسالی شد و تا یک سال باران نیامد. مردم برای باران دعا و گریه بسیار کردند اما از باران خبری نبود تا اینکه کسی به نزد عارف بزرگ ذوالنون مصری رفت و از وی خواست برای باران دعا کند. ذوالنون بجای دعا وسایلش جمع نموده از مصر به مدین رفت وقتی او رفت پشت سرش باران بارید. ذوالنون بعد از بیست روز خبر شد که باران باریده است لذا دوباره به مصر برگشت. کسی راز این رفتن را از وی سوال کرد. گفت به این خاطر رفتم که شنده بودم خداوند باران را بخاطر اعمال بد انسانها بند می کند من هر چه فکر کردم از خود بدتر کسی را ندیدم به همین خاطر رفتم تا بر بندگان خدا باران ببارد. یعنی ایشان تا این اندازه متواضع بودند که همه را از خود برتر و خود را از همه پایین تر می دیدند.

چنین یاد دارم که سقّای نیل نکرد آب بر مصر سالی سبیل
گروهی سوی کوهساران شدند بفریاد ، خواهان باران شدند
گریستند و از گریه جویی روان نیامد مگر گریه از آسمان
بذنون خبر داد از ایشان کسی که بر خلق رنجست و سختی بسی
فروماندگان را دعایی بکن که مقبول را رد نباشد سخن
شنیدم که ذوالنون بمدین گریخت بسی بر نیامد که باران بریخت
خبر شد به مدین پس از بیست روز که ابر سیه دل بر ایشان گریست
سبک عزم باز آمدن کرد پیر که پر شد بسیل بهاران غدیر
بپرسید از او عارفی در نهفت چه حکمت در این رفتنت بود؟ گفت
شنیدم که بر مرغ و مور و ددان شود تنگ روزی به فعل بدان
در این کشور اندیشه کردم بسی پریشان تر از خود ندیدم کسی
برفتم مبادا که از شر من ببندد در خیر بر انجمن
بهی بایدت لطف کن کان بهان ندیدندی از خود بتر در جهان
تو آنگه شوی پیش مردم عزیز که مر خویشتن را نگیری بچیز
بزرگی که خود را بخردی شمرد بدنیا و عقبی بزرگی ببرد
از این خاکدان بنده ای پاک شد که در پای کمتر کسی خاک شد
الا ای که بر خاک ما بگذری بخاک عزیزان که یاد آوری
که گر خاک شد سعدی او را چه غم؟ که در زندگی خاک بودست هم
گلستان سعدی بحث تواضع

هیچ نظری موجود نیست: