۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

نتایچ فضولی

نتایج فضولی
فضولی یعنی چیزی که به انسان مربوط نیست آدم خود را بیجهت درگیر کند. بسیار پیش می آید و شاید برای شما هم پیش آمده که ناخواسته و الکی انسان درگیر ماجرایی بشود که در حقیقت ربطی به او ندارد.
حکایت شیخ سعدی
شیخ سعدی حکایت جالبی دارد . ایشان می فرماید:
چنین گفت پیری پسندیده هوش خوش آید سخنهای پیران بگوش
که در هند رفتم بکنجی فراز چه دیدم؟ چو یلدا سیاهی دراز
یک آدم پیر و بزرگی تعریف می کند که در هند رفته بودم به یک جای خلوتی گذرم افتاد می دانید چه دیدم؟ یک آدم سیاهی مثل شب یلدا (سیاه) و دراز قد بود.
در آغوش وی دختری چون قمر فرو برده دندان بلبهایش در
چنان تنگش آورده اندر کنار که پنداری اللیل یغشی النهار
در آغوش آن مرد سیاه دختری مثل ماه سفید بود مرد سیاه چنان وی را در آغوش گرفته بود که گویا شب روز را می پوشاند.
مرا امر معروف دامن گرفت فضولی آتشی گشت و در من گرفت
طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ که ای ناخدا ترس بی نام و ننگ
بتشنیع و دشنام و آشوب و زجر سپید از سیه فرق کردم چو فجر
من وقتی آن صحنه را دیدم سنگ و چوب جمع کردم و فریاد زدم ای خدا نترس بی نام و ننگ . با پرتاب سنگ و چوب سیاه و سفید را از یکدیگر جدا کردم مانند سفیده بامداد از سیاهی شب.
شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ
ز لاحولم آن دیو هیکل بجست پری پیکر اندر من آویخت دست
که زرق سجاده دلق پوش سیه کار دنیاخر دین فروش
آن ابر بد و ناپسند از بالای باغ کنار رفت (یعنی مرد سیاه رفت) و آن تخم سفید (یعنی زن) از زیر کلاغ آشکار شد.
از لاحول و لاقوه گفتن من آن دیو هیکل فرار کرد و آن زن پری چهره مرا گرفت و داد زد ای ژنده پوش دین فروش .
مرا روزها دل از کف رفته بود بر این شخص و جان بر وی آشفته بود
کنون پخته شد لقمه خام من که گرمش برون کردی از کام من
که من روزها دلم از دست زفته بود و عاشق این شخص شده بودم اما تو آن لقمه را از دهان من بیرون کردی
تظلم بر آورد و فریاد خواند که شفقت بر افتاد و رحمت نماند
نماند از جوانان کسی دستگیر که بستاندم داد از این مرد پیر
زن فریاد بر آورد و کمک خواست و گفت آیا جوانی هست که داد مرا از این مرد پیر بگیرد؟
که شرمش نیاید ز پیری همی زدن دست در ستر نامحرمی
همی کرد فریاد و دامن به چنگ مرا مانده سر در گریبان ز ننگ
زن پیراهن مرا گرفته بود و فریاد می زد که چه کسی داد مرا از این مرد پیر می گیرد خجالت نمی کشد دست بر زن نامحرم می زند. (یعنی این مرد قصد تجاوز به من را داشته) من حیران و سرگردان سرم را پایین انداخته بودم .
بالاخره عقلم به من دستور داد که باید خود را از عواقب بد بدنامی نجات دهم این بود که آهسته پیراهنم را از تنم در آوردم و آنرا در دست زن گذاشتم و تن برهنه از معرکه گریختم .
برهنه دوان رفتم از پیش زن که در دست او جامه بهتر که من
خلاصه آن مرد پیر به عنوان نتیجه گیری می فرماید:
از آن شنعت این پند برداشتم دگر دیده نا دیده انگاشتم
زبان درکش ار عقل داری و هوش چو سعدی سخن گوی ورنه خموش
حکایت دوست اماراتی
یکی از دوستان اماراتی حکایت خوبی فرمود. می گفت :
یک شب بعد از آنکه نماز مغرب را خواندیم همراه دو سه نفر از دوستان سوار ماشین شده به بیابان راندیم یکی از دوستان ما آدم مطوایی بود به اصطلاح ما و شما صوفی و درویشی بود (معمولا مرد مذهبی و ریش دار را آنجا مطوا می گویند) خلاصه همینطور که می گشتیم چشممان به ماشینی افتاد که وسط ریگها ایستاده بود دوست صوفی ما دستور داد که برویم ببینیم چه شده که آن ماشین این وقت شب آنجا ایستاده . گفتیم بابا ولش کن چه کار به کار مردم داری به هر دلیلی ایستاده به ما و شما مربوط نیست مرد مطوا قبول نکرد و گفت باید برویم ببینیم چی شده.
ناچار به طرفش رفتیم وقتی نزدیک رسیدیم دیدیم مرد و زن جوانی لخت روی پتو بودند لباسهایشان را داخل ماشین گذاشته بودند مرد نامرد تا چراغ ماشین را دید لخت مادر زاد فرار کرد سوار ماشین شد و رفت زن عریان را تنها گذاشت. آن زن بخاطر آنکه مقداری خود را بپوشاند همانطور که نشسته بود پتو را دور پاها و کمرش نگهداشت. ما وقتی رسیدیم بی اختیار پیاده شدیم اما ناگهان به خود آمدیم دوباره سوار شدیم حیران ماندیم چه بکنیم ماشین فراری را تعقیب کنیم یا به راهمان برویم؟
خلاصه سر درگم و حیران آهسته حرکت کردیم که برویم. دختر صدا زد مرا اینجا تنها می گذارید ؟ من در این بیابان می ترسم مرا تا شهر برسانید.
دیدیم درست می گوید ایستادیم داخل ماشین را گشتیم یک پیراهن مردانه عربی پیدا کردیم آنرا به طرفش انداختیم که بپوشد. دختر پیراهن مردانه را پوشید و آمد سوار ماشین شد.
آمدیم و وارد شهر شدیم از دختر آدرس منزلش را پرسیدیم تا رسیدیم به منزلشان . در زدیم مادر دختر در را باز کرد. ما با شرمندگی داستان دخترش را برایش تعریف کردیم یکباره زن از خشم آتش گرفت و شروع به فحاشی نمود می گفت: شما چه کاره هستید که شبها در ریگزارها می گردید ؟ شما چرا دنبال رسوایی مردم می گردید؟ الان زنگ می زنم پلیس بیاید . ما خواهش و التماس می کردیم که ای خواهر ببخش ما اشتباه کردیم . در آینده تکرار نمی شود.
خلاصه با هزار مکافات خود را نجات دادیم تا چند روز بعد از آن حادثه بیمناک و نگران بودیم که مبادا آنها شماره ماشین ما را به پلیس داده باشند زیرا در قانون امارات برای خارجیها مقداری سخت می گیرند و هر شکایتی ممکن است اخراج را در پی داشته باشد. بر آن آدم مطوا که خودش هم خیلی ترسیده بود چون گذرنامه و ویزای درست و حسابی نداشت خیلی منت گذاشتیم که چرا آن دردسر را برای ما درست کرد.

هیچ نظری موجود نیست: