۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

خدای ما چگونه است

خدای ما چگونه است؟
خداوند یکی است و هیچ شریکی ندارد. این یک امر مسلم است. اما خدای هر شخصی همانگونه است که او تصور می کند. حدیث رسول خدا است که فرمودند: خداوند می فرماید: انا عند ظن عبدی بی . " من همانگونه هستم که بنده من مرا تصور می کند"
همانگونه که مثلا دنیا یک دنیا است ولی دنیای هر شخصی و تصورش نسبت به دنیا با دیگری خیلی فرق می کند. به همین صورت خدای هر شخصی (یعنی تصورش نسبت به خدا ) با دیگری خیلی فرق می کند. خدای یک شخص بسیار سخت گیر و خشمگین است خدای شخص دیگر بسیار بخشنده و مهربان است خدای یک شخص بسیار (نعوذبالله) بخیل است که هیچی نمی دهد خدای شخص دیگر سخاوتمند و آسان روزی دهنده است. و ...
حکایت
شخصی بود بسیار مهمان نواز و سخاوتمند یک روستای کوچکی داشت و به زندگی مشغول بود روزی شخص بزرگواری مهمانش شد او بخوبی تا چند روز از آن مهمان پذیرایی کرد. موقعی که آن مهمان می خواست برود به این شخص روستایی گفت: من در شهر خود آدم بزرگی هستم هر زمانی که نیازی داشتی مثلا مشکل مالی داشتی حتما به من سری بزن. من در فلان شهر ساکن هستم. آن مرد گفت باشد.
مدتها گذشت تا اینکه بر اثر خشکسالی وضع مالی مرد روستایی بد شد . روزی زنش به یادش آورد و گفت همان مهمان که خیلی اصرار می کرد به نزدش بروی یادت هست؟ مرد گفت آری . گفت پس به نزد او برو شاید به ما کمکی نمودند.
مرد روستایی وسایل سفر را آماده کرد و به راه افتاد. رفت تا به آن شهر رسید . وقتی از مردم در مورد وی سوال کرد همه می گفتند او پادشاه ما است تو او را از کجا می شناسی؟ مرد بسیار پریشان و تعجب زده و ناراحت شد اما بالاخره به آنجا رفت . آن مرد پادشاه وقتی او را دید بخوبی از وی استقبال نموده و او را به گرمی پذیرفت و مهمانش نمود و بخوبی از وی پذیرایی نمود. بعد از شام تا دیر وقت با هم نشستند و حرف زدند بعد خوابیدند. آخر شب مرد روستایی از خواب بیدار شد و نگاه کرد دید پادشاه نماز می خواند. بعد از نماز پادشاه دستانش را به دعا بلند نمود و در حالیکه آهسته گریه می کرد دعا می نمود.
در دل مرد روستایی چیز عجیبی آمد او با خود گفت : ببین من نزد کسی آمده ام که خودش گدایی می کند دستش پیش یک سخاوتمندی دراز هست و از او می خواهد. مگر دستان من شکسته اند که از او بخواهم؟
خلاصه تصمیمش را گرفت . صبح روز بعد بعد از صبحانه خوردن ، آن مرد میزبان گفت: با عرض معذرت چون کارهای من زیاد هستند بیشتر از این نمی توانم در خدمت شما باشم . هر کاری داری بگو تا بر آورده کنم.
مرد گفت : نه من هیچ کاری ندارم فقط آمده بودم شما را ببینم. مرد پادشاه خیلی اصرار کرد تا چیزی بپذیرد اما مرد روستایی نپذیرفت. و با دست خالی راه بازگشت را در پیش گرفت.
وقتی به خانه رسید زن و بچه هایش دورش جمع شدند تا سوغاتی بگیرند. وقتی مرد داستانش را تعریف کرد زنش بسیار عصبانی شد و گفت تو دیوانه هستی . اینهمه راه رفتی لا اقل چیزی می گرفتی.
مرد روستایی شروع کرد به نماز خواندن و دعا کردن. چند روز بعد خواب دید که بیا به پشت کوه کنار فلان درخت آنجا بگرد گنجی پیدا می کنی.
فردای آنروز مرد بیلش را برداشت و راه افتاد . رفت تا به آن درخت رسید مقداری گشت تا اینکه آن گنج را پیدا کرد. به زحمت آن دیگ بزرگ را از زیر خاک بیرون آورد درش را باز کرد دید پر از طلا و جواهر است. با خود فکر کرد من این دیگ بزرگ را چگونه به خانه ببریم ؟ تنهایی امکان پذیر نبود.
ناگهان فکری به ذهنش رسید با خود گفت: من چقدر احمقم. چرا حمالی مفت بنمایم؟ مگر خداوند نمی تواند همین گنج را در همان خانه من به من بدهد؟
با این فکر دوبار آن دیگ را در خاک دفن نموده و راه بازگشت را در پیش گرفت. وقتی به خانه رسید شب شده بود. زنش پرسید : تا حالا کجا بودی ؟ مرد داستان خواب و گنجش را بطور مفصل برای زنش بیان نمود زنش دوباره ناراحت شد و گفت اینهمه راه رفته بودی چرا دوباره آن گنج را خاک کردی؟ مرد گفت : خدا می تواند همان را در خانه خودم به من بدهد.
تعدادی دزد که قصد داشتند آن شب خانه وی را بزنند در همانجا حرفهای آن مرد را می شنیدند وقتی داستان گنج را شنیدند با خود گفتند: بهتر است ما به آنجا برویم زیرا معلوم نیست در خانه این شخص چیزی بدرد بخور باشد یا نه.
شب مهتابی بود دزدان به راحتی رد پای مرد را پیدا کرده و رفتند تا به محل گنج رسیدند. دیگ را از زیر خاک بیرون نمودند وقتی درش را کمی کنار زدند وحشت زده دوباره در را بستند. دیگ پر بود از زنبور.
دزدان با خود گفتند آن مرد شیاد ما را دیده بود و یا از نقشه ما با خبر بود که این دسیسه را بر ضد ما بکار برد. اگر ما به سرعت درش را نمی بستیم معلوم نبود به چه بلایی دچار شویم و به درد نیش زنبوران گرفتار شویم.
با خود گفتند چه کنیم؟ یکی گفت باید از آن مرد انتقام بگیریم. ببریم زنبورها را روی خودش بریزیم. گفتند فکر بسیار خوبی است. در دیگ را با ریسمانی محکم بستند تا مبادا درش باز شود و زنبوران بیرون بیایند. پس از بستن در دیگ به راه افتادند.
با هر زحمتی بود دیگ را به آنجا رسانیدند و آهسته روی دیوار خانه مرد گذاشتند سپس همه فرار کردند و تنها یک نفر آنجا ماند وقتی همه دور شدند آن نفر باقی مانده ریسمان را باز کرد و دیگ را هول داد و پا به فرار گذاشت.
دیگ با صدای مهیبی بر زمین افتاد و طلاها به هر طرفی پراکنده شدند مرد و زن و بچه ها از خواب بیدار شدند در این وقت مرد فریادی زد و گفت : ای زن مگر من نگفتم که خدا می تواند آن گنج را در خانه خودما بدهد؟ این همان دیگ است که امروز من دیدم. با خوشحالی آمدند و طلاها را جمع نمودند.

هیچ نظری موجود نیست: