۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

مدیریت خوب و بد

مدیریت خوب و مدیریت سوء
فاصله میان مدیریت خوب و مدیریت بد خیلی نزدیک است کسی که مدیر خوب است با رعایت کردن مطالب معمولی خوب مدیریت می کند و کسی که مدیریت ندارد با انجام دادن برخی کارها یا رعایت نکردن برخی مسائل جزیی بد مدیریت می کند.
حکایت ذیل از کتاب سیاست نامه خواجه نظام الملک گرفته شده است.
مدیریت سوء
مامون خلیفه مقتدر عباسی روزی با ندیمان و هم مجلسیهای خود گفت : من دو امیر حرس ( رئیس پلیس و یا قاضی ) دارم و کار هر دو از بامداد تا شب گردن زدن و دست و پا بریدن و شلاق زدن و به زندان انداختن است. مردم پیوسته یکی را می ستایند و از وی تعریف می کنند و برایش دعا می کنند و از دیگری بشدت انتقاد می کنند و چون نام او بشنوند ، لعنت کنند و پیوسته از او اظهار تنفر می کنند . نمی دانم سبب چیست؟ کسی می باسیت مرا معلوم کند که کار هر دو یکسان است جرا مردم یکی را دعا و دیگری را نفرین می کنند؟
یکی از ندیمان و صاحب نظران گفت : اگر بنده را سه روز مهلت دهید، پادشاه را از راز این مطلب آگاه کنم. . گفت مهلت دادم . این صاحب نظر به خانه رفت و یکی از نوکران دانا و شایسته خود را گفت : تو باید کاری برای من انجام دهی . . در شهر بغداد امروزه دو امیر حرس (رئیس پلیس) هستند یکی پیر و دیگری میانسال . باید فردا صبح زود و به خانه آن پیر مرد بروی و چون آن مرد از حجره و اتاق خواب خود به سرای و دفتر کار خود آید بنگری که که چگونه می نشیند و چه می کند و با مردم چه می گوید و ببین چگونه مردم به نزد او می آیند و وقتی مجرمان را پیش او می آورند چه می رود و چه می فرماید. و چگون حکم می کند. همه این چیزها را خوب ببینی و یاد بگیری و بیایی و مرا معلوم کنی . گفت : فرمان بردارم.
فردای آن روز صبح زود آن مرد به سرای امیر پیر رفت. مدتی منتظر ماند دید خدمتکاری بیامد و شمعی روشن کرد و مصلی نماز بیفکند و چند جزء از قرآن و کتابچه ای از دعوات بر سر مصلی نهاد. این امیر پیر بیرون آمد و چند رکعت نماز بگزارد و مردمان آمدند و امام اقامت گفت و نماز جماعت برگزار گردید بعد از نماز آن امیر پیر مصحفها برداشت و مقداری قرآن خواند سپس لحظاتی به دعا خواندن مشغول شد وقتی از ورد و دعای خود فراغت یافت ، تسبحی برگرفت و در حالی که آن را می گردانید تسبیح و تهلیل می خواند ( سبحان الله و لا اله الا الله می گفت) .
مردمان آمدند و سلام کردند تا آقتاب بر آمد آنگاه پرسید: امروز هیچ گناهکاری را آورده اند؟ گفتند : جوانی را آورده اند که یکی را کشته است. گفت : کسی بر آن گواهی می دهد؟ گفتند : نه خودش اقرار می کند. گفت : لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم بیاوریدش تا ببینم. جوان را آوردند. چون بدید گفت : این است؟ گفتند : آری . گفت : سیمای گناهکاران ندارد و فر مردمزادگی و نجابت و مسلمانی از وی پدیدار است امکان ندارد بر دست وی خطایی رود چنین پندارم که دروغ می گویند من سخن هیچ کس در مورد وی باور نخواهم کرد. هرگز از این جوان این کار بر نیایید ببینید که نگاه او گواهی می دهد که بیگناه است.
جوان همه اینها را می شنید. یکی گفت: او به گناه خود مقر و معترف است. امیر بانگ بر وی زد و گفت: خاموش این سخن از تو که می پرسد؟ از خدای بترس چرا بیجهت در خون مسلمانی دخالت می کنی؟ این جوان عاقلتر از آن است که چیزی بگوید که هلاک وی در آن باشد.
مقصود مرد پیر آن بود که جوان منکر شود و از مرگ نجات پیدا کند. سپس رو به سوی جوان کرد و گفت : چه می گویی؟ جوان گفت : از قضا و تقدیر خداوندی جنین کار خطایی از دست من برفت و این جهان را جهانی دیگر است من در آن جهان طاقت عتاب و سرزنش خدای تعالی را ندارم حکم خدا را بر من اجرا نمایید.
آن امیر پیر خود را کر ساخت و وانمود کرد چیزی نشنیده است. روی به مردمان کرد و گفت : من نمی شنوم که او چه می گوید مقر است یا نه؟ گفتند : آری اقرار می کند.
گفت : ای پسر تو هیچ سیمای گنهکاران نداری شاید کسی از بدخواهان و دشمنان تو را واداشته که چنین گویی و هلاکت تو را خواسته است. خوب فکر کن.
کفت: ای امیر هیچ کس مرا بر این وا نداشته است گناهکارم حکم خدای تعالی را بر من اجرا کن.
امیر پیر وقتی دید جوان از حرف خود باز نمی آید و آن تلقین فایده ای ندارد و تن بر کشته شدن نهاده است ، جوان را گفت: چیست که تو می گویی؟ گفت : چنین است و ماجرا را تعریف کرد. امیر گفت : حکم خدا بر تو اجرا کنم؟ گفت : اجرا کن.
امیر پیر روی به مردم کرد و گفت: شما مرد جوان خدا ترسی مانند این اگر دیده اید، من باری ندیده ام نور نیک بختی و مسلمانی و حلال زادگی از وی همچنان می تابد که روشنی از ماه .او با آنکه می داند می میرد، از ترس خدای عزوجل اقرار و اعتراف می کند دوست دارد که پاک و شهید پیش خدای عزوجل برود. میان او و حور و قصور (قصرها) یک قدم مانده است . جوان را گفت : برو و تن پاک بشوی و دو رکعت نماز بکن و توبه کن تا حکم خدای تعالی را بر تو اجرا نماییم.
جوان رفت غسل کرد و باز آمد و مصلی بیفکند و دو رکعت نماز بگزارد و توبه و استغفار بگفت و پیش آمد و بایستاد. امیر پیر گفت: می بینم این جوان در این ساعت حضرت مصطفی را خواهد دید و با شهدا در بهشت خواهد نشست با حمزه و حسن و حسین و مانند آنها .
خلاصه امیر پیر با این کلمات مرگ را در دل جوان چنان شیرین کرد که جوان شتاب گرفته بود که هر چه زودتر بمیرد.
امیر فرمان داد با لطافت و مهربانی لباسهای اضافی وی را بیرون نمودند و چشمانش را بستند. در این موقع شمشیر زن آهسته آمد با شمشیری تیز همچون قطره آب و بر سر او بایستاد طوری که جوان خبر نداشت.. امیر حرس ناگاه با چشم اشارتی کرد و سیاف سبک شمشیری بزد و سر جوان را با یک زخم بینداخت.
بعد از برداشتن جسد او مجرمان دیگری را آوردند که به جرمهای مختلفی دستگیر شده بودند و امیر پیر هر کدام را به تناسب جرمشان به زندان فرستاد . بعد از آن برخاست و به حجره خود رفت. آن چاکر پیش ارباب خود آمد و آنچه دیده بود تعریف کرد.
روز دیگر برخاست و به سرای امیر دیگر رفت. مردمان و ماموران همی آمدند تا سرای پر شد چون آفتاب بر آمد آن امیر حرس بیرون آمد و وارد مجلس شد . گره در ابرو انداخته و بسیار اخمو و عصبانی با چشمهای خمار آلود ، انگار همه شب فرشته کشته است . ماموران خبر دار در پیش وی ایستاده هر کسی سلام کردی ، علیک نگفتی. و طوری برخورد می کرد که انگار با آن کس در خشم است.
مدتی به همین صورت گذشت تا اینکه پرسید: هیچ کس را آورده اند؟ گفتند: دیشب جوانی را آورده اند که با نوشیدن شراب چنان نشئه بوده که هیچ عقل نداشت. گفت : او را بیاورید.
وقتی که جوان را آوردند به محض آنکه چشم امیر بر وی افتاد گفت : این است؟ گفتند آری . گفت : خیلی وقت است من این را می جویم و تعقیب می کنم این شخص یک حرامزاده ای است به تمام معنی . مفسد شرور ، عربده کش و فتنه انگیزی است که در تمام بغداد لنگه ندارد و مانندش پیدا نمی شود . این را بجای حد زدن (یعنی شلاق زدن) می بایست گردن زد . کار این همین است که فرزندان مردم را از راه بیراه و گمراه می کند هیچ روزی نیست که ده تن از دست وی پیش من به شکایت نیایند. من چندین زمان است که در تعقیب این هستم .
خلاصه آنقدر عیب برایش گفت که آن جوان خواست تا گردنش را بزنند تا از زخم زبان او نجات پیدا کند.
آنگاه امیر دستور داد تا تازیانه بیاوردند سپس دستور داد او را بر زمین بخوابانند و چندین نفر بر سر و پاهایش بنشینند آنگاه به او چهل تازیانه زدند . چون حدش زدند امیر دستور داد او را به زندان ببرند. در این هنگام بیش از پنجاه کدخدای معروف وارد شدند و برای دفاع از آن جوان همه بر صلاح و نیکی و مهمان دوستی و نیکو سیرتی و جوانمردی وی گواهی دادند و شفاعت کردند و به امیر گفتند : حال که او را اینهمه کتک زندند رهایش کنند. امیر قبول نکرد و تقاضای همه کدخدایان را رد نمود و جوان را به زندان فرستاد. کدخدایان دل آزرده باز گشتند و بر وی نفرین کردند آن امیر با خشم و غضب به حجره خود برگشت و مردم با عصبانیت و تنفر از وی متفرق شدند.
آن نوکر به نزد ارباب خود برگشت و آنچه دیده بود تعریف کرد. اربابش هم به نزد مامون رفت و گزارش نمود و داستان دو امیر را برای وی بازگو نمود . مامون فورا دستور داد امیر دوم را برکنار نمودند و امیر پیر را جایزه و مقام بلندتر دادند.
سیاست نامه خواجه نظام الملک ص 168 ( با اندکی تغییر )

هیچ نظری موجود نیست: