۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

رسم بندگی

حکایت
رسم بندگی
دوستی سلطان محمود غزنوی و ایاز

سلطان محمود غزنوی پادشاه قدرتمندی بود و همچون پادشاهان دیگر تعداد زیادی اطرافی و همنشین داشت.
یکی از اطرافیانش شخص فقیری بود به نام ایاز. سلطان محمود ایاز را خیلی دوست داشت بهمین خاطر تمامی اطرافیان سلطان به وی حسادت می کردند و بر علیه وی توطئه می نمودند.
یک روز عده زیادی از وزرا به وی گزارش نمودند که ایاز دزد است. سلطان محمود پرسید دلیل شما بر دزدی وی چیست؟ گفتند این است که ایاز در خانه اش یک اتاق مخصوص دارد که شدیدا مراقب است مبادا کسی داخل آن اتاق را ببیند لذا حدس و گمان ما این است که او مقدار زیادی از جواهرات و اشیاء قیمتی را در آنجا نگهداری می کند. خلاصه آنقدر گفتند که سلطان نیز در شک افتاد و همه با هم برای بازرسی اتاق مخصوص ایاز راه افتادند وقتی آنجا رسیدند ایاز را احضار نمودند . پادشاه به ایاز دستور داد در اتاق را بازکند ایاز به زانو افتاد و التماس زیاد کرد که از بازدید اتاق و افشای اسرارش صرفنظر کنند اما فایده ای نداشت وزیران حسود وقتی نگرانی و التماس ایاز را دیدند شکی نداشتند که در آن اتاق مدرک محکمی بر خیانت ایاز پیدا خواهد شد و کار ایاز برای همیشه تمام است.
ایاز مجبور شد قفل در را باز کند پادشاه و اطرافیانش وارد اتاق شدند . با کمال تعجب دیدند اتاق خالی است و چیزی قابل توجهی در آن نیست یک پیراهن بسیار کهنه و یک کت کهنه و کفشی پاره روی دیوار آویزان بود . پادشاه تعجب نمود و بالاخره از ایاز در مورد راز آن لباسهای کهنه سوال نمودند .
ایاز مجبور شد رازش را افشا نماید. او گفت اینها لباسهای من هستند زمانیکه فقیر بودم و برای اولین بار اینجا آمدم و جزو خدمتگزاران پادشاه شدم . هر وقت غرور به سراغم می آید و تکبر وجودم را می گیرد به این اتاق می آیم و این لباسها را لحظاتی می پوشم و به خودم می گویم : ایاز تو همان کسی هستی که این لباسها را می پوشیدی .
پادشاه وقتی این سخنان را شنید بی اختیار او را به آغوش گرفت و حسودان بیش از قبل خجل شدند.
مدتها گذشت باز عده زیادی از امرا نسبت به توجه خاصی که پادشاه به ایاز می نمود اعتراض کردند سلطان محمد غزنوی تصمیم گرفت به آنها بفهماند چرا به ایاز بیشتر توجه می کند .
یک روز صبح زود سلطان محمود قبل از رسیدن وزیرانش وارد اتاق کارش شد و منتظر نشست اولین وزیر وارد شد سلطان محمود یک گوهر بسیار گرابنها را روی میزش گزاشته بود وقتی وزیر وارد شد سلطان او را نزدیک صدا زد و گفت این گوهر را ببین . او آنرا برداشت و با شگفتی نگاه کرد پادشاه پرسید بنظر شما چقدر می ارزد او جواب داد یک مملکتی می ارزد گوهری است گرانبها. پادشاه گفت : من به شما دستور می دهم آنرا بشکن. وزیر گفت سبحان الله من مگر دشمن مال تو هستم من این کار را نمی کنم. پادشاه گفت : آفرین بر تو . و یک جایزه خوبی به او داد آن وزیر با خوشحالی سر جای خودش قرار گرفت وزیر دیگر آمد پادشاه با وی نیز همین حرفها را زد و جواب او نیز همان بود یعنی من چنین گوهر گرانبهایی را نمی شکنم و پادشاه به او نیز جایزه داد . بهمین ترتیب حدود 60 نفر از بزرگان و وزرا و صاحب منصبان آمدند و همه از شکستن گوهر اجتناب نمودند و جایزه گرفتند . آنان پچ پچ با خود حرف می زدند و می گفتند چه روز خوبی است که سر صبحی جایزه و رضایت پادشاه را حاصل کردیم .
در این موقع ایاز وارد شد پادشاه او را صدا زد و گوهر را به وی نشان داد همه چشمها به او دوخته شده بود که او چه کار می کند. پادشاه پرسید این چقدر می ارزد؟ ایاز جواب داد خیلی ارزشمند است پادشاه گفت به تو دستور می دهم بشکنش . ایاز بیدرنگ دستش را بالا برد و محکم آنرا به زمین زد و تکه تکه اش کرد . فریاد اعتراض و عصبانیت و تعجب همه حاضران یکصدا بلند شد همه با عصبانیت بر سر ایاز داد زدند : ای احمق چرا چنین گوهر گرانبهایی را تلف نمودی؟ ایاز نیز با خشم جواب داد: مگر من چه کردم که شما اینگونه فریاد می زنید ؟ من چه کار به گرانبهایی گوهر دارم . من فرمان پادشاه را اجرا کردم آیا فرمان پادشاه ارزشمندتر است یا یک سنگ رنگین؟
حاضران می خواستند بیشتر با وی مجادله کنند که ناگهان متوجه نگاه خشم آگین پادشاه شدند. آه از نهاد همه بر آمد و سکوت مرگبار آنان را فرا گرفت متوجه شدند چه اشتباه مهمی کرده اند . هر کدام در دلشان آرزو می کرد ای کاش متوجه منظور پادشاه می شد و آن گوهر را می شکست. اما پشیمانی دیگر سودی نداشت .
پادشاه با عصبانیت صدا زد ای جلاد بیا و سر این خسان را از تن جدا کن تا دیگر در مجلس من چنان افراد پستی که چشمشان به زر و مال است حاضر نشوند .
جلاد با شمیری برهنه فورا وسط مجلس آمد در این هنگام ایاز فوری به مقابل پادشاه رفت و دستهایش را بست و از وی خواهش کرد از گناه آن نادانها درگذرد . پادشاه شفاعت ایاز را پذیرفت و آنان را که از شرمندگی می خواستند آب شوند مورد بخشش قرار داد.
این داستان زیبا را مولانا جلال الدین رومی در مثنوی خودش آورده است.
تنیجه گیری که از این داستانها کرده اند این است که :
یک انسان وقتی نعمتهای خداوند را حاصل می کند نباید گذشته خودش را از یاد ببرد نباید. تکبر و سرکشی نماید.
یک بنده خدا چشمش باید متوجه امر و فرمان خدا باشد نه مال و منال . فرمان خدا از هر چیزی برایش ارزشمند تر باشد.

هیچ نظری موجود نیست: