۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

بخشندگی برمکیها

بخشندگی برمکیها
چنانکه شنیده ایم برمکیها خانواده ای ایرانی بودند که بر اثر لیاقت و شایستگی خود به بالاترین مقامهای حکومت بنی عباس رسیده بودند آنان مدتها وزیران حکومت بنی عباس بودند.
بخشندگی و حسن سیرتشان زبانزد خاص و عام بود طوری میان مردم جا باز کرده بودند که مردم آنان را بیشتر از خلیفه عباسی می شناختند و دوست داشتند آنان با مدیریت خوبی حکومت را اداره می نمودند. تا اینکه حسادت حاسدان و بهتانهای دروغ گویان میان آنان و خلیفه عباسی (مامون) فاصله ایجاد کرد تا جاییکه در یک شب ناگهان خلیفه عباسی دستور داد همه آن خاندان را دستگیر و اکثرشان را کشتند. هنوز علت این دگرگونی ناگهانی بصورت رازی در تاریخ مدفون است و هیچ کسی بدرستی نمی داند چه چیزی سبب این تصمیم مهم شده بود.
قصه ذیل گوشه ای از بخشندگی آنان را برای ما مجسم می سازد.
ابن جوزی نقل می کند: بعد از نابودی برامکه روزی به مامون خبر دادند مردی هر روز بر سر قبر برمکیها حاضر می شود و بسیار گریه می کند و شعر می گوید.
مامون فورا دستور داد او را دستگیر نموده و بیاورند. وقتی آن شخص را به نزد مامون آوردند او از زندگی خود نا امید شده بود و مطمئن بود به جرم هواداری برامکه کشته خواهد شد.
مامون پرسید: چه چیز تو را وا داشت اینچنین بر قبرها گریه کنی؟ او جواب داد : ای امیر المومنین آنان بر من خیر بسیار رسانیدند. مامون پرسید: چه نیکی به تو کردند؟
او گفت: من منذر بن مغیره اهل دمشق هستم . من در دمشق در نعمت بسیار بودم . کم کم همه نعمتها از من گرفته شدند به جایی رسیدم که مجبور شدم ساختمان خود را نیز بفروش برسانم بعد از مدتی کاملا فقیر شده بودم . برخی از دوستان به من گفتند باید به سوی برمکیها به بغداد بروی. چون راه و چاره دیگری نداشتم اهل و عیال را برداشتم و به بغداد آمدم . همراه من از خانواده ام بیست و اندی فقط زن بودند . وقتی به حومه بغداد رسیدم مسجد متروکی بیرون شهر پیدا نمودم و خانواده ام را آنجا جا دادم . هیچ چیزی برای خوردن نداشتیم. فورا به سوی برامکه پرسان و جویان راه افتادم به مسجدی آمدم که می گفتند آنان در آن مسجد نماز می خوانند وقتی وارد مسجد شدم گروهی در آن مسجد بودند که من هیچگاه خوش سیماتر از آنان ندیده بودم . پس از ادای نماز آنان نشستند و من نیز همراهشان نشستم و شروع کردم به فکر کردن که با چه الفاظی و چگونه از آنان تقاضای کمک بکنم تا بتوانم برای خانواده خود غذایی تهیه کنم. اما حیا و شرم زبانم را قفل کرده بود نمی توانستم سخن بگویم.
همچنان غرق در افکار و پریشانی خدم بودم که ناگهان خدمتگزاری آمد و این جماعت را به جایی دعوت نمود همه بلند شدند و من نیز همراهشان راه افتادم رفتیم تا وارد یک قصر بسیار زیبا و عظیم شدیم وسط مجلس شخص بزرگواری نشسته بود که بعد متوجه شدم یحی برمکی (وزیر مامون) است . یحیی در این مجلس عقد دخترش عایشه را با پسر عمویش بست . سپس برای ما شام مفصلی آوردند پس از صرف شام چیزهای زیادی میان ما پخش کردند خوشبویی بر سر ما ریختند و در آخر خدمتگزاران آمدند و جلوی هر شخصی یک سینی نقره ای گزاشتند که روی هر کدام هزار سکه طلا بود . همه طلاهایشان را برداشتند و رفتند جز من که مانده بودم و سینی طلا جلویم بود و از شدت ترس و وحشت جرات نمی کردم به آن دست بزنم . باور نمی کردم آنها مال من هستند می ترسیدم تا دست دراز کنم کسی مرا نهیب زند و باز دارد . تا اینکه یکی از خدمتگزاران به سویم آمد و گفت : بردار و برو. با تردید و ترس دستم را دراز کردم و سکه ها را با عجله در جیبهایم خالی کردم و سینی نقره ای را زیر بغلم پنهان نمودم بشدت هراسان بودم مبادا آنها را از من پس بگیرند. به این طرف و آنطرف نگاه می کردم آنگاه طوری که کسی مرا نبیند حرکت کردم متوجه نبودم که وزیر تمام حرکات مرا زیر نظر دارد . نزدیک در رسیده بودم که ناگهان خادمان یکصدا مرا از پشت سر صدا کردند . با ناراحتی ایستادم مرا به سمت وزیر برگرداندند خیلی نا امید شدم و دانستم آنها را از من پس خواهند گرفت. یحیی از من پرسید : چرا تو اینقدر می ترسی؟ مگر اهل این شهر نیستی ؟ من تمام قصه زندگی خود را تعریف کردم . یحیی به گریه افتاد . سپس به فرزندانش گفت اینرا با خودتان ببرید. خادمی آمد و طلاها را با سینی از من پس گرفت . آنگاه مرا به منزلی مجلل بردند. برایم بهترین لباسها را آوردند و مرا مثل فرزندان خودشان پذیرایی نمودند و مورد محبت قرار دادند من ده روز آنجا در بهترین نعمتها بودم اما فکرم همه اش پیش خانواده ام بود با خود می گفتم آنها در آن مسجد متروکه چه می کنند؟ زمانیکه ده روز به پایان رسید همان خادم قبلی به نزد من آمد و گفت : آیا به نزد خانواده ات نمی روی ؟ با خوشحالی گفتم : آری می روم.
آن خادم جلویم به راه افتاد و مرا به طرف محله ای از بغداد برد . طلاها را به من نداند با خود می گفتم ای کاش قبل آنکه طلاها را از مکن بگیرند به نزد خانواده ام می رفتم و ای کاش خانواده ام می دیدند آنهمه طلا دارم.
خادم مرا به سوی خانه ای برد که مانند او را ندیده بودم . وقتی وارد شدم با کمال تعجب دیدم خانواده ام همچون افراد پولدار و اشراف در لباس حریر و ابریشم و طلا هستند خیلی تعجب کردم . وقتی خادم برگشت و ما تنها شدیم خانواده ام دورم جمع شدند سپس دو پاکت به من دادند و مرا به کنار کیسه های پر از پول که قبل از آمدن من به آنجا آورده بودند بردند . نگاه کردم ده هزار سکه طلا و صد هزار درهم نقره برای من به خانه آورده بودند. آن دو پاکت را نگاه کردم یکی سند مالکیت آن خانه با تمام امکاناتش بود و دیگری سند مالکیت دو قریه زیبا بیرون شهر بود که به من هدیه شده بودند.
به اینصورت من در سایه برمکیها در ناز و نعمت بودم تا اینکه آنان مورد غضب قرار گرفتند و از بین رفتند. عمرو بن مسعده (یکی از صاحب منصبان حکومت) آن دو قریه مرا نیز از من گرفت. این است که هر وقت دچار گرسنگی و تنگدستی می شوم به محله آنها و کنار قبرهایشان می آیم و گریه می کنم.
مامون که متاثر شده بود دستور داد دو قریه وی را پس بدهند در این وقت آن مرد بشدت گریه کرد .
مامون پرسید تو را چه شد؟ آیا من به تو نیکی نکردم؟ گفت : بلی نیکی کردی ولی اینهم از برکت همان برمکیها است. مامون گفت: برو و همچنان به دوستیت با آنان ادامه بده که وفاداری و نمک شناسی نیکو و مبارک است. ( البدایه و النهایه)

هیچ نظری موجود نیست: