۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

حکایت شیخ سمعان


حکایت شیخ سمعان (صنعان )
پیر بزرگی بود به نام شیخ سمعان . حدود چهارصد مرید داشت در کنار خانه کعبه به عبادت خدا مشغول بود.
شیخ سمعان پیر عهد خویش بود در کمال او هر چه گویم بیش بود
شیخ بود او در حرم پنجاه سال با مرید چهارصد صاحب کمال
حدود پنجاه حج بجا آورده بود و عمره های بیشماری کرده بود. عابد و پیشوای همه بود.
قرب پنجه حج بجا آورده بود عمره عمری بود تا می کرده بود
خود صلاه و صوم بی حد داشت او هیچ سنت را فرو نگذاشت او
این پیر بزرگ چند شب پیاپی در خواب دید به طرف روم رفته و آنجا بتی را سجده می کرد.
گرچه خود را قدوه اصحاب دید چند شب بر هم چنان خواب دید
که از حرم در رومش افتادی مقام سجده می کردی بتی را بر دوام
پیر بزرگ از این خواب عجیب سخت پریشان شد. طوری که تصمیم گرفت برای کشف این راز به طرف روم سفر نماید وقتی خبر را به مریدان خود گفت چهارصد نفر از آنان با وی همراه شدند و به طرف روم حرکت نمودند .
آخر از ناگاه پیر اوستاد با مریدان گفت کارم اوفتاد
می بباید رفت سوی روم زود تا شود تدبیر این معلوم زود

چار صد مرد مرید معتبر پیروی کردند با او در سفر
به روم رسیدند همینطور که از داخل یک شهر زیبا رد می شدند منظره زیبایی دیدند و کنار آن منظره زیبا دختر مسیحی روحانی صفتی دیدند.
از قضا را بود عالی منظری بر سر منظر نشسته دختری
دختر ترسا و روحانی صفت در ره روح الله اش صد معرفت
دختر راهبه صورت خویش را نمایان ساخت و شیخ بزرگ گرفتار عشق شد.
دختر ترسا چو برقع برگرفت بند بند شیخ آتش گرفت
شد بکل از دست و در پای اوفتاد جای آتش بود بر جای اوفتاد
هر چه بودش سر به سر نابود شد ز آتش سودا دلش چون دود شد
عشق دختر کرد غارت جان او کفر ریخت از زلف بر ایمان او
شیخ که بشدت گرفتار عشق شده بود در همانجا لنگر انداخت و توقف نمود. مریدان هر چه پند و نصیحت نمودند فایده ای نداشت.
چون مریدانش چنین دیدند زار جمله دانستند که افتاده است کار
پند دادنش بسی سودی نبود بودنی چون بود بهبودی نبود
وقتی شب شد و دختر مسیحی از دیده شیخ پنهان گشت او بینهایت بیتاب و نالان شد گویی در آتش می سوزد. آه و ناله می کرد و می گفت من هرگز چنین شبی سخت و طولانی ندیده ام .
جمله یاران به دلداری او جمع گشتند آن شب از زاری او
نصیحتها و دلداریهای مریدان بیفایده بود. شیخ در آن محله مقیم گشت .
شیخ خلوت ساز کوی یار شد با سگان کوی او در کار شد
معتکف بنشست بر خاک رهش همچو مویی شد ز روی چون مهش

قرب ماهی روز و شب در کوی او صبر کرد از آفتاب روی او
بعد از یکماه راز عشق شیخ به دختر مسیحی برای همه آشکار شد. دختر بالاخره به نزد وی آمد و دلیل رنجور شدن و اقامت در آن محل را جویا شد.

چون نبود از کوی او بگذشتنش دختر آگه شد ز عاشق گشتنش
خوشتن را اعجمی ساخت آن نگار گفت ای شیخ از چه گشتی بیقرار

شیخ به وی گفت که به عشق وی مبتلا شده است.
شیخ گفتش چون زبونم دیده ای لاجرم دزدیده دل دزدیده ای
یا دلم ده باز یا با من بساز در نیاز من نگر چندین مناز
از سر ناز و تکبر در گذر عاشق و پیر و غریبم در نگر

دختر به وی گفت: الان باید به فکر کفن و مردن باشی نه عشق . شیخ گفت عشق پیر و جوان نمی شناسد من هیچ هدفی جز رسیدن به تو ندارم.
دخترش گفت : ای خرف از روزگار ساز کافور و کفن ، شرم دار
این زمان عزم کفن کردن تو را بهترم آید که عزم من تو را

شیخ گفتش گر بگویی صد هزار من ندارم جز غم عشق تو کار
عاشقی را چه جوان چه پیر مرد عشق بر هر دل که زد تاثیر کرد

دختر گفت اگر مرا می خواهی باید چهار کار انجام دهی 1- به بت سجده کن 2- قرآن را بسوز 3- مشروب بنوش 4- از دین خود برگرد.
گفت دختر گر تو هستی مرد کار چار کارت کرد باید اختیار
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز خمر نوش و دیده را ایمان بدوز
شیخ گفت من فقط مشروب می خورم با دیگر چیزها کاری ندارم.
شیخ گفتش هر چه گویی آن کنم و آنچه فرمایی به جان فرمان کنم
گفت برخیز و بیا و خمر نوش چون بنوشی خمر ، آیی در خروش
شیخ را بردند تا دیر مغان آمدند آنجا مریدان در فغان

آن دختر شیخ را به معبد برد و جام شرابی به وی داد شیخ چند جام شراب نوشید و چنان از خود بیخود شد که خواست دست در گردن وی بیندازد و آن معشوق را به آغوش بگیرد اما دخترک به وی نهیب زد و گفت : اگر مرا می خواهی باید مذهب مرا بپذیری . و اگر دین مرا نمی پذیری این عصای تو و آن راه تو برو . من خرج سفر تو را نیز می دهم.
گر قدم در عشق محکم داری ای مذهب این زلف پر خم داری ای
اقتدا گر تو به کفر من کنی با من این دم دست در گردن کنی
ور نخواهی کرد اینجا اقتدا خیز رو اینک عصا اینک ردا
.شیخ که از خود بیخود شده بود و تمام علمهای چندین و چند ساله را از یاد برده بود آمادگی خویش را برای پذیرفتن دین وی اعلام نمود. وقتی این خبر به علمای مسیحی رسید از اینکه چنان شیخ بزرگی قصد دارد به مذهب آنان در بیاید سیار خوشحال شدند. او را به سوی کلیسا بردند ولباس مسیحیت بر وی پوشانیدند.
چون خبر نزدیک ترسایان رسید که آن چنان شیخی ره ایشان گزید
شیخ را بردند سوی دیر مست بعد از آن گفتند تا زنار بست

بعد از اینکه شیخ به لباس مسیحیت در آمد از دختر خواست به وعده وفا نماید.
شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند هر چه گفتی کرده شد، دیگر چه ماند
خمر خوردم ، بت پرستیدم زعشق کس مبیند آنچه من دیدم ز عشق
وصل خواهم و آشنایی یافتن چند سوزم در جدایی یافتن
دختر گفت : ای شیخ مهریه من سنگین است باید به من طلا و نقره بسیار بدهی و چون نداری لذا راهت را بگیر و برو.
شیخ زاری و التماس بسیار کرد. و گفت: من هر چه داشتم بخاطر تو از دست دادم همه همراهانم برگشتند و من تنها مانده ام.
در ره عشق تو هر چه ام بود شد کفر و اسلام و زیان و سود شد
چند داری بیقرارم ز انتظار تو ندادی این چنین با من قرار
جمله یاران من برگشته اند دشمن جان من سرگشته اند

بالاخره دل دختر راهبه مسیحی به رحم آمد و گفت حال که تو طلا و نقره نداری اشکالی ندارد اما باید برای من تا یکسال خوک چرانی کنی. شیخ بدون کوچکترین ایرادی قبول کرد چوب دستی را به دست گرفت و خوک چران شد.
عاقبت چون شیخ آمد مرد او دل بسوخت آن ماه را از درد او
گفت کابین را کنون ای ناتمام خوک چرانی کن مرا سالی مدام
تا چو سالی بگذرد ، هر دو بهم عمر بگذاریم در شادی و غم
شیخ از فرمان جانان سر نتافت که آن که سر تافت او زجانان سر نیافت
رفت پیر کعبه و شیخ کبار خوک چرانی کرد سالی اختیار


تعدادی از مریدان که هنوز برنگشته بودند و امید به بازگشت شیخ داشتند وقتی دیدند شیخ تا اینجا پیش رفته که حتی لباس مسیحیت بر تن و خوک چران شده دل از وی بشستند و راه بازگشت را در پیش گرفتند یکی از آنان برای اخرین بار به نزد شیخ آمد و گفت : ما امروز به کعبه بر می گردیم شما چه می فرمایید. شیخ گفت باز گردید
می رویم امروز سوی کعبه باز چیست فرمان ، باز باید گفت راز
شیخ گفت هرجا می خواهید بروید . من به عشق دختر مسیحی گرفتار شده ام.
شیخ گفتا جان من پر درد بود هر کجا خواهید باید رفت زود
باز گردید ای رفیقان عزیز می ندانم تا چه خواهد بود نیز
اگر در مورد من کسی سوال کرد همه ماجرا را تعریف نمایید
گر زما پرسند ، برگویید راست که آن زپا افتاده سرگردان کجاست
گر مرا در سرزنش گیرد کسی گو در این ره این چنین افتد بسی
مریدان همه بازگشتند و شیخ مشغول خوک چرانی شد
عاقبت رفتند سوی کعبه باز مانده جان در سوختن ، تن در گداز
شیخشان در روم تنها مانده ای داده دین در راه ترسا مانده ای
یکی از مریدان مخلص شیخ که هنگام سفر آنجا نبود وقتی برگشت جای شیخ را خالی دید دلیل را جویا شد به او خبر تاسف آور شیخ را بازگفتند .
چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت روی چون زر کرد و زاری در گرفت
مرید فریاد بر آورد و آن مریدان را که شیخ را تنها گذاشته و بازگشته بودند ملامت نمود و گفت این رسم وفاداری نیست اگر شیخ مجبور به ترک دین شده شما میبایست او را همراهی می کردید.
گر شما بودید یار شیخ خویش یاری او از چه نگرفتید پیش
شرمتان باد، آخر این یاری بود حق گزاری و وفا داری بود
هر که یار خویش را یاور شود یار باید بود اگر کافر شود
آن مرید به همه دستور داد برای نجات شیخ دست به دعا بر دارند و از خدا بخواهند او را نجات دهد. مریدان به فریاد و زاری مشغول شدند تا چهل روز .
بر در حق هر یکی را صد هزار گه شفاعت ، گاه زاری بود کار
هم چنان تا چل شبان روز تمام سر نپیچیدند هیچ از یک مقام
جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب همچو شب چل روز نه نان و نه آب
بالاخره بعد از چهل روز دعاها اجابت شد. همان مرید مخلص رسول خدا را در خواب دید
آن مرید آن را چو دید از جای جست که ای نبی الله دستم گیر دست
رهنمای خلقی، از بهر خدای شیخ ما گمراه شد راهش نمای
مصطفی گفت ای به همت بس بلند رو که شیخت را برون کردم زبند
در میان شیخ و حق از دیرگاه بود گردی و غباری بس سیاه
آن غبار از راه او برداشتیم در میان ظلمتش نگذاشتیم
پیامبر خدا به آن مرید با همت گفت : برو شیخ شما را نجات داده دوباره به راه آوردیم.
مرد از شادی آن مدهوش شد نعره ای زد که آسمان پر جوش شد
جمله اصحاب را آگاه کرد مزدگانی داد و عزم راه کرد
رفت با اصحاب گریان و دوان تا رسید آنجا که شیخ خوک چران
شیخ را می دید که چون آتش شده در میان بیقراری خوش شده
هم فکنده بود ناقوس مغان هم گسسته بود زنار از میان
هم کلاه گبرکی انداخته هم ز ترسایی دلی پرداخته

شیخ وقتی به خود آمد گریه و زاری بسیار کرد مریدان رسیدند و شیخ که خجالت زده بود همراه یاران به سوی حجاز حرکت نمودند .
شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز رفت با اصحاب خود سوی حجاز
دختر مسیحی خواب دید که خورشید در کنارش افتاد سپس با وی سخن گفت و به وی امر نمود دین شیخ را بپذیرد و به دنبالش بیافتد.
دید از آن پس دختر ترسا به خواب که اوفتادی در کنارش آفتاب
آفتاب آنگاه بگشادی زبان که از پی شیخت روان شو این زمان

دختر بیقرار گردید وقتی متوجه شد که شیخ رفته فریادی زد و به دنبال وی به راه افتاد
نعره زد جامه دران بیرون دوید خاک بر سر در میان خون دوید
با دل پر درد و شخص ناتوان از پی شیخ و مریدان شد روان

دختر سرگردان و حیران در بیابان می رفت و نمی دانست راه را درست می رود یا نه .
شیخ را اعلام دادند از درون که آمد آن دختر ز ترسایی برون
خداوند در دل شیخ آشکار نمود که دختر به سوی دین حق برگشته و اکنون سرگردان بیابان است شیخ فورا راه برگشت را در پیش گرفت مریدان از وحشت و ترس از اینکه دوباره شیخ به حال قبلی برگردد فریاد بر آوردند و ناراحت شدند

شیخ حالی بازگشت از ره چو باد باز شوری در مریدانش فتاد
شیخ برای آنان توضیح داد و گفت دختر مسیحی به سوی ما می آید و ما باید برگردیم
شیخ و اصحابش ز پس رفتند باز تا شدند آنجا که بود آن دلنواز
دختر از شدت غم و اندوه در بیابان مدهوش افتاده بود شیخ و یاران به کنار جسد نیمه جانش رسدند
زرد می دیدند چون زر روی او گم شده در گرد ره گیسوی او
برهنه پای و دریده جامه پاک بر مثال مرده ای بر روی خاک

دختر وقتی به هوش آمد و شیخ را بالا سر خود دید خود را به پای او انداخت و گفت دین اسلام را بر من عرضه کن تا مسلمان شوم شیخ اسلام را عرضه نمود و دختر شهادتین را بر زبان جاری نمود و مسلمان شد فریاد و سر و صدایی از شادی میان مریدان افتاد
دیده بر عهد وفای او فکند خویشتن در دست و پای او فکند
گفت از تشویر تو جانم بسوخت بیش از این در پرده نتوانم بسوخت
بر فکندم توبه تا آگه شوم عرضه کن اسلام تا با ره شوم
شیخ بر وی عرضه اسلام داد غلغلی در جمله یاران فتاد

در این هنگاه دختر به شیخ گفت من دیگر طاقت تحمل این جهان را ندارم و می خواهم به آخرت بروم
گفت شیخا طاقت من گشت طاق من ندارم هیچ طاقت در فراق
می روم از این خاکدان پر صداع الوداع ای شیخ عالم الوداع
دختر پس از الوداع گفتن جان به جان آفرین تسلیم نمود.
این بگفت آن ماه و دست از جانان فشاند نیم جانی داشت بر جانان فشاند
شیخ و مریدان با تاثر فراوان دختر تازه مسلمان را به خاک سپردند و به مکه بازگشتند.

جمله چون بادی ز عالم می رویم رفت او و ما همه هم می رویم
ز این چنین افتد بسی در راه عشق این کسی داند که هست آگاه عشق


منطق الطیر شیخ عطار نیشابوری ص 74

هیچ نظری موجود نیست: