۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

عوض نیکی

عوض نیکی
از پدر سلطان محمود غزنوی نقل شده است که گفت : من از مال و دنیا تنها یک اسب داشتم و دیگر هیچ . کارم این بود که روزها به صحرا می رفتم و دنبال شکار می گشتم و اگر شکاری گیر می آوردم آنرا می آوردم و در شهر می فروختم و خرج خود و اسبم را در می آوردم .
روزی از روزها طبق معمول به شکار رفتم . ناگهان ماده آهویی دیدم که با بره اش می دوید من اسب را به تاخت در آوردم و بچه آهو را زنده دستگیر نموده و به طمع گرفتن خود آهو دنبالش نمودم مثل برق دوید. با خود گفتم : ایرادی ندارد همین بچه آهو برای خرج امشب من و اسبم کافی است. به طرف شهر حرکت نمودم ناگهان صدایی شنیدم نگاه کردم دیدم آهو به هوای بره اش می آید و صدا می زند انگار خواهش می کند بچه اش را رها کنم.
من رو برگردانده دوباره تعقیبش نمودم باز مثل اول دوید. با خود گفتم دیگر بر نمی گردد. همینطور که داشتم به شهر نزدیک می شدم ناگهان صدایی شنیدم وقتی رو برگرداندم دیدم همان آهو است تعجب کردم و با خود گفتم چقدر این آهو خطر را به جان خریده و تا این نزدیکی شهر هم به دنبال من آمده است. دلم سوخت بره آهو را آزاد کردم دوید و به مادرش رسید سپس هر دو فرار نموده و رفتند.
من به شهر رسیدم در حالیکه چیزی نداشتم تا بخورم و به اسبم بدهم . کنار اسبم یک گوشه نشستم و مقداری غمگین و ناراحت بودم. چون خسته بودم به خواب رفتم . در خواب دیدم شخص خوش سیمایی با محاسن سفید به طرفم آمد و گفت من خضر هستم . امروز شما کار مهمی انجام دادید که مستحق جایزه هستید . در مقابل این جوانمردی که کردید ما یک شهر به نام غزنین به تو و فرزندانت جایزه دادیم. او سپس با من دست داد و دستم را در دستش فشار داد من از شدت خوشحالی از خواب پریدم در حالیکه هنوز فشار دستش را در دست خود احساس می کردم.
دیری نگذشته بود که خداوند ترتیبی داد که سبکتکین حاکم و سلطان غزنین شد.

هیچ نظری موجود نیست: